«تاکایوسو» | برای من، تو و او
- از بیمارستان
- ۱۴۰۳/۰۳/۰۹
- ۹ خرداد ۱۴۰۳
تاکایوسو یک بیماری ناشایع است به طوریکه که بروز سالیانه آن بین ۱.۲ تا ۲.۶ کیس در سال برآورد میشود.
هاریسون اینگونه شروع میکند و بعد به سراغ بقیه توضیحات و توصیفات این بیماری میرود. اما چه شد که بین چهارهزار و اندی صفحه، من از اینجا سر درآوردم؟
شروع خرداد همزمان بود با شروع بخش اطفال؛ نه روز اول، کلاسهایی تئوری تحت عنوان پاراراند برگزار میشد از این رو راند آموزشی در جریان نبود درنتیجه فردا اولین روز حضور حقیقی ما در راند و بخش خواهد بود (البته اگر کشیکهای این چندوقت که صرفا پرکردن چند برگه بود را در نظر نگیریم.)
اتفاقات دیگری نیز پیش آمده بود؛ و آخرین اپیزود آن همان روز صبح. اتفاقاتی که باعث میشد بیشتر از قبل به این نتیجه برسم که جای من کجا نیست، در بین بحثهایی که نتیجهشان از قبل مشخص است. برای همین بیشتر احساس میکردم باید زودتر به جایی بروم که به آن احساس تعلق دارم. بین بیمارها. از همین رو بعد از کلاس به بخش رفتم تا بیمارهایم را بشناسم: دو نوجوان و یک کودک.
بیمار اول یک نوجوان ۱۶ ساله بود؛ از عجایب بخش اطفال همین است که اغلب انتظار کودکی با توانایی تکلم محدود را داری و بعد جوانی را میبینی که شاید اگر در خیابان او را میدیدی حدس میزدی سنش از خودت بیشتر باشد:] بگذریم.
با شک به PTE مراجعه کرده بود؛ شاد و خوشحال و بدون هیچ بیماری زمینهای. با تبلتش کار میکرد و همزمان به سوالات پاسخ میداد. مادر هم روحیهای مشابه پسر داشت، فقط یک سوال معمول مامانها را پرسید: پسرم خوب میشود دیگر؟ در آینده مشکلی نخواهد داشت؟ در نوتهای نفرات قبلی در مورد پلنهای بعدی پسر خوانده بودم و میدانستم عوارض خاصی تهدیدش نمیکند؛ به آنها اطمینان خاطر دادم (پزشکان دیگر او، در ردههای بالاتر هم کرده بودند) و این از لحظههاییست که بار پزشکی بر دوشت سبک میشود.
به خاطر بیشتر از یک هفته بستری دیگر به روندهای بیمارستان عادت کرده بود و با آنها شوخی میکرد. کمی هم در مورد همزمانی بیماریش با امتحانات شوخی کردیم و بعد به سراغ بیمار بعدی رفتم.
دختر بچه خواب بود در نتیجه به سراغ آن نوجوان دیگر رفتم.
پسر جوانی بود؛ کم سن و سالتر از قبلی و همچنان برخلاف او، آثار بیماری بر چهرهاش مشهود بود. توانایی صحبت نداشت از این جهت صحبت را با مادرش شروع کردم. شروع به صحبت کرد؛ پسری سالم و بازیگوش تا ۸ ماه قبل که احتمالا مثل بقیه همسالان داشت با ذوق کیف مدرسه میخرید و با غر صبحها از خواب بیدار میشد و سپس شروع یک بیماری.
و سلسلهای از اتفاقات و بستریهای طولانی؛ پسر به مرور مقداری از قلبش و تقریبا یک سوی بدنش و در آخرین روزها قدرت همان چند کلمه تکلمی که باقیمانده بود را از دست داده بود.
همیشه به ما گفتند شرححال در پزشکی مانند داستان است؛ اما شاید بیشترین قدرت کلام را در بین تمام این راویان، مادری داشته باشد که فرزندی بیمار داشته باشد، بیماری که برخی عوارض آن هیچ گاه بهبود نمیابد.
در آن لحظه چه حس میکردم؟ اول از آنچه حس نمیکردم بگویم: پذیرفتم که این نوع مکالمات تلخ بخشی از پزشکیست، در حقیقت؛ بخش عمده آن است. از این رو احساس بدی به خود این فرآیند و رشته نداشتم.
آنچه حس میکردم شکل متفاوتی داشت؛ انگار هر کلمه که مادر با سختی میگفت، وزنی داشت. وزنی که میدانم هربار که هر یک از ما (دانشجویان و اساتید) به سراغش میرفتیم و داستان را از ابتدا میپرسیدیم، مادر بار دیگر تمام وزنه را از زمین بر میداشت تا بتواند کلام را به منتقل کند.
و من در آن لحظه احساس میکردم بعد از هر کلمه آن وزن را بر دوش خود احساس میکنم. فکر میکردم: من چگونه میتوانم لایق این داستانی که میشنوم باشم؟ احساس میکردم هر سوال بیشتر مسئولیتی دارد، من تا قبل از این از «تاکایوسو» یک اسم میدانستم و یک جواب تستی در حد اینکه عروق متوسط و بزرگ را درگیر میکند.
ولی هر کلمه که مادر از علامتها و نشانهها و شکایتهای فرزندش میگفت، هر نگاهش به او که انگار بار دیگر مشکل را از نو به خاطر میآورد باعث میشد که احساس کنم باید کاری کنم که حداقل در حداقلیترین نوع، تحمل این بار بیهوده نباشد.
برای این مادر و فرزند تاکایوسو یک بیماری «نادر» یا یک اتفاق «غیر محتمل» نبود؛ احتمال مربوط به قبل از وقوع است. حال که پیش آمده بود و برای آنها این اسم معنی متفاوتی خواهد گرفت و بخشی جریان روزانه زندگی خواهد بود. برای آنها این بیماری نادر و ناشایع، احتمالا تا ابد مهمترین بخش پزشکی خواهد بود.
حداقل در این حد که به دنبال معادل این کلمات در بین صفحات کتاب بگردم (این شد که به خط ابتدایی این نوشته رسیدم)، کمی بیشتر اینکه در آینده به دنبال این کلمات در بین صحبتهای دیگرانی باشم و شاید (شاید) درنهایت پیدا کردن این کلمات در بین صحبتهای دیگری، باعث شود از طولانی شدن لیست اتفاقات بعدی جلوگیری کرد.
شاید داستان مادری دیگر در همان کلمات ابتدایی پایان یابد و باری از ذهن آن مادر و بدن کودک برداشته شود.
انتظار دوریست؛ ولی فکر میکنم میکنم انجام حداقلها ضروریست، نه برای آن کودک(ها)؛، برای خودم. که دفعه بعد که سوالی میپرسم، بدانم که وزنهای را که از بدن کودک به قلب مادر، از قلبش به کلامش و از کلامتش به دوش من میرسد، اینگونه میتوانم ذرهای از آن را زمین بگذارم.
8 نظر
:]
We’re going to keep growing wait and see.
این پیشرفت و تکامل یافتن در عین مفید بودن از جمله آرمان های منه. و خوشحالم که داری بهش میرسی، هرچند که خودم توان رسیدن بهش رو [فعلا] ندارم. لذت میبرم.
پزشکی چیزای زیادی برای یادگرفتن داره حتی فراتر از درس و تحصیل و تو اون کسی هستی که توی جایگاه مناسب خودش قرار گرفته؛ چیزی که به ندرت بین داشنجوای پزشکی حال حاضر ایران دیده میشه.
دقیقا داشتم به وقت هایی فکر می کردم که یک سری بیماری ها رو می خونیم و اینطوری به نظر میرسه که اوکی ؛ این بیماری نادره ، یا فقط برای تست و امتحان یاد بگیرمش
و وقتی باهاش رو به رو میشی ، تلفیقی از سنگینی و احتمالاته …
بعد آدم با خودش میگه واقعاً چرا باید این اتفاق بیفته
چند درصد ممکن بود آخه
و به تبع ، سنگینی این بار و وزنه زمان درس خوندن هم احساس میشه
دیگه بیماری ها یه اسم و علائم ساده نیستن ، یه سرگذشتن ، یه مسئولیت
خسته نباشی رادین
بازم بنویس برامون
دقیقا مهدیه.
من تقریبا هر بار که اون چیزی که خوندم رو به تصویر میبینم دوباره شگفتزده میشم. این ملموس بودن واقعا عجیب و عظیمه بنظرم.
رادین چیزی که توی متن هات میبینمشون ترکیبی از یک قلم عالی و ذهن پرسشگر و یک ذات مسئولیت پذیر و کنجکاوه و این همیشه برام همون عناصری بوده که میتونه یه پزشک فوق العاده رو بسازه .
اغراق نمیکنم اگه بگم خیلی چیز ها رو ازت یادگرفتم و خیلی وقت ها منو از دره بی حوصلگی و صرفا گذشتن از بیمارم و تن دادن به این چرخه بی ثمر کاغذ بازی و منشی گری استیودنتی نجات داده .
امیدوارم این روحیه مسئولیت پذیری در تمام ما تقویت شه که لایق این جایگاه باشیم و بتونیم اون رو به دیگران هم منتقل کنیم
مرسی بهار تو خیلی لطف داری به من.
دقیقا منم امیدوارک به اینا. بنظرم تو این شرایطی که ابر و باد و مه و خورشید و فلک ناامید کننده و فرسایندهان، تنها راهی که برامون مونده چسبیدن به همین ریشهها و افکار معنیدارمونه.
” برای اونها این بیماری نادر و ناشایع، احتمالا تا ابد مهم ترین بخش پزشکی خواهد بود”
چقد خوب گفتی واقعا. واسه بیمار اپیدمیولوژی و فیزیوپاتولوژی بیماریش ذره ای اهمیت نداره. چیزی که سرش اومده کم کم تموم زندگیشو درگیر میکنه و مهمه که ما هم مثل بیمارمون ۱۰۰ درصد درگیر بیماری و درمان بشیم، نه فقط اون قدری که از منابع علمیمون یاد گرفتیم و انتظار داریم!
من یک پزشک و مادرم. فکر نمیکردم بچه ها بتونند بفهمند حس یک مادر موقع گفتن شرح بیماری فرزندش چیه؟ اما شما خیلی خوب فهمیده و خوب هم بیان کرده اید. شما خوب می شنوید و خوب احساس میکنید گویی درون بدن مخاطب و بیمار هستید و همین برای پزشک خوب شدن ضروریه
ممنونم؛ از لطف شماست.