به توان هیچ
سه
به مادری که به تازگی کودک خود را از دست داده است چه میتوان گفت؟
نمیدانم، من چیزی نیافتم؛ به همین علت فقط توانستم در آن اتاق کمنور (که تا ساعاتی پیش کودکش در آن بود) در کنارش بنشینم.
کلاهی را که شب قبل به سر فرزندش گذاشته را نشانم داد،
مدتی به همین حال گذشت تا موبایلش زنگ خورد؛ و در میان گریهها به بیرون رفتم.
دو هفته پیشتر که به این بخش آمده بودیم؛
از روی لیست اسامی بیماران، این کودک را برداشتم. علت مشخصی نداشت، نامش را دوست داشتم (امروز معنی نامش را چک کردم: همیشه در پرواز) زمانی که اولین بار دیدمش دو ماه از بستریش گذشته بود، چند رو به بهبود بود و چند روز مرخص شد. فردای همان روز بود که دیدم در صفحه مربوط به این بیمار در گروه پیام گذاشتهاند که دوباره برگشته است. آمد، اول هود اکسیژن میگرفت، بعد اینتوبه شد و در نهایت هم شد آنچه که شد.
و این اولین بیمار من بود که درگذشت.
دو
چند ماه قبل در بخش جنرال بیماری داشتم که میگفتند هاریسون گویاست، بیمار یک آقا بود، در آن دوره سنی که نمیدانی بگویی میانسال یا مسن و ترجیح میدهی کمی به پایین گرد کنی و از میانسال استفاده کنی. نام خانوادگیش صالحی نبود، اما بیاید صالحی صدایش کنیم.
مشکلاتی چنان متنوع داشت در این بحث نیست و در حوصله این پست نمیگنجد اما اینگونه بگویم یادم هست یک روز یکی از رزیدنتهایمان را در بخش دیدم. سراغ بیمار را گرفت، حدس زدم آمده مشاوره را پاسخ بدهد(چون بیمار مشاورهای از همان سرویس نیاز داشت). چون استاد و دستیارش در بخش نبودند و سر اینترنمان شلوغ بود، از من خواست وضعیت را برایش بگویم. وقتی که گفتم چند سوال پرسید و در پایان گفت چند روز نبودهاست و نمیدانسته «عمویش» به این مرحله رسیده است. این را که گفت جا خوردم و کمی هم خجالت کشیدم. احساس کردم حجم اطلاعاتی که در واحد زمان منتقل کردهام مناسب رزیدنتی بوده که میخواهد پاسخ مشاوره را بدهد و نه خواهر زاده بیمار.
آن بیمار زنده ماند. نه تنها که زنده ماند؛ تقریبا بدون عارضه از آن چند بیماری عبور کرد. کمتر از ده روز بعد سالم و سرحال، با همان شوخ طبعی که میگفتند قبل از این هم میزان زیادی از آن را داشتهاست، میگفت و میخندید.
سیر بهبود جوری بود که حتی خوشبینانهترین نگاهها هم انتظار آن را نداشتند؛ یادم هست استادمان (که بسیار نیز سخت گیر بود) زمانی که متوجه شد درمان جواب داده است؛ با خوشحالی پنهان در صحبتهایش (چیزی که کمتر از او دیده بودیم) از زیبایی و قدرت پزشکی برایمان گفت، از اهمیت امید و علم. و برای اولین بار در آن دو هفته، تعریفی نیز از من کرد که با وجود خوشایند بودن خود را آنقدر لایق آن نمیابم که اینجا بنویسمش.
شاید به همین علت بود که با اینکه میدانستم مرگ غریب الوقوعست؛ این احتمال برایم کمرنگ بود که این اتفاق برای کودک بند یک بیفتد. روی کاغذ حالش تقریبا خوب شده بود، در یک بیمارستان مجهز و تحت نظر کادر خوبی بود. انقدر هم این مدت نمونیاهای پیشرفته و بیماران به ظاهر بدحالتر درمان شده دیده بودم که یادم رفته بود این سکه روی دیگری هم دارد.
در همین روزهای آخر به سراغ آقای صالحی رفتم تا پیشرفت روزانه او را بنویسم؛ بخواهم صادق باشم، بیشتر از انجام وظیفه پرکردن روزانه آن برگه، واقعا میخکوب این تغییر وضعیت بودم، من به معجزه باور ندارم. احساسم بیشتر از جنس تحسین بود؛ تحسین علم و تحسین ذهن حامل آن.
شروع به صحبت کردیم؛ بعد از احوال پرسی، شرح حالگیری و صحبتهای متفرقه سوالی پرسید: «راستی ایشون (به بیمار تخت روبرویی اشاره کرد) مشکلش چیست؟» میدانستم کدام بیمار را میگوید و از آن بیمارانی بود که تقریبا مشکلشان واضح است: بیمار سکته مغزی کرده بود و در پی آن در حال حاضر زندگی گیاهی داشت. اخیرا یک خونریزی گوارشی داشت که بخاطر آن در بیمارستان بستری شده بود.
به آقای صالحی گفتم که بیمار سکته مغزی داشته است. پرسید خوب میشود؟ هم من و هم او میدانستیم نمیشود.
و او که تازه از آستانه مرگ برگشته بود گفت: «من زندگی را دوست دارم ولی این نوع زندگی (اشاره با چشم به تخت روبرویی) را نه. ترجیح میدهم مرده باشم.» البته این را نه به این شکل، با لحن مهربان خود گفت که کمتر آزار دهنده باشد.
و باید بگویم به عنوان یک پزشک نه، به عنوان یک فرد؛ با او هم عقیدهام.
راستش را بخواهید (نمیدانم حتی گفتنش درست است یا نه)، در میان همه مصیبتهای جهان؛ در ذهن من این بدترین چیزیست که میتوانم (و شاید حتی نمیتوانم) تصورش کنم.
اینکه زنده باشی و هیچ نشانهای از حرکت نداشته باشی.
یک
صبح امروز گروه را باز کردم تا اطلاعات بیمار جدیدم را مطالعه کنم و با پیش زمینه به سراغش برم. در همین حین بود که با دو واقعه مواجه شدم: اول با خبر درگذشت بیمارم که پیشتر گفتم و دوم اینکه بیمار جدیدم مبتلا به CP(Cerebral Palsy) است؛ دستهای از بیماریهای نورولوژیک که بیمار بخشی از تواناییهایش (مثل تواناییهای حرکتی) را از دست میدهد. این بیمار نوع شدید آن را داشت.
تا به امروز مواجهه با دو نوع از بیماران برایم چالش برانگیز بوده است: سوختگی و همین دست بیماریهای نورولوژیک. راستش را بخواهید، نمیتوانم بگویم مواجهه؛ چون تا حد امکان سعی کردم از آن اجتناب کنم، اغلب اینجور وقتها ترتیب بیمارانم را با دوستانم عوض میکنم و بیمار دیگری را برمیدارم. علت چیست؟ خودم هم دقیق نمیدانم. اما حدس میزنم به آنچه در بند دو گفتم بیارتباط نیست.
به سراغ بیمار رفتم؛ البته بیمار که نه، همراهش. بیمار روی تخت خواب بود و مادربزرگش کنارش نشسته بود؛ سوالاتم را پرسیدم، معاینهای کردم و پروندههای قبلیش را گرفتم که مطالعه کنم.
و نمیتوانم بگویم دو واقعهای که امروز دید را با یکدیگر مقایسه نکردم.
هیچ
اردیبهشتماه یورولوژی بودیم؛ بخش دوستداشتنی بود و احتمالا بهخاطر اساتید دوستداشتنی اینگونه بنظر میرسید.
یک روز با یکی از اساتید (از آنها که به معنی واقعی کلمه و نه فقط عنوان دانشگاهی «استاد» هستند.) کلاس داشتیم. در پایان کلاس خاطرهای تعریف کرد، از زمان طرح در یکی از نقاطی که شدت محرومیت آن برای اغلبمان قابل تصور نیست. از زوج مسن تقریبا ۸۰ سالهای که حتی در همان منطقه محروم هم، فقیرتر از میانگین زندگی میکردند. در چادر-کپر و یک ملحفه نازک برروی کف زمین آن. در همان زمان بود که یک روز پیرمرد نزد استاد ما میاید و از بیماری پیرزن خبر میدهد. استاد به دیدن بیمار میرود و میفهمد به علت سکته مغزی، ادامه درمان در آن شرایط امکانات میسر نیست و باید به مرکز مجهزتر بروند. پیرمرد میگوید امکان آن را ندارد و از همین رو استاد سعی میکند در همانجا تا حد امکان درمان را پیش ببرد: برای بیمار NG میگذارند، غذا چرخ میکنند به بیمار میدهند و .. کم کم که کمی بهبودی حاصل میشود متوجه میشوند نصف بدن بیمار به علت سکته فلج شده بود. همچنین که کم کم که توان صحبت کردن به بیمار بازمیگشت در تمام مدت یک چیز میگفت: آمپول خلاص را به من بزن و تمامش کن.
چند ماه به همین منوال و با همین مکالمه تکراری گذشت؛ تا روزی که دوباره همین مکالمه تکرار شد، این بار استاد به شوخی به بیمار گفت خب این همان آمپول است، بیا برایت بزنم.
و استاد جملهای گفت که در ذهنم ماند: اینکه اوج اهمیت جان یک انسان را برایش آن لحظه فهمیدم، لحظهای که پیرزنی نیمه جان، نیمه فلج، در یکی از محرومترین شرایط و نقاط ممکن. در آن لحظه که این جمله را شنید، با اینکه میدانست چنین نخواهم کرد. چگونه از خواسته چندماهه خود پشیمان شد و چگونه گفت «من میخواهم زنده بمانم»
این را گفتم، چون باوجود تمام بندهای بالا، حرف زدن از هیچ متفاوت از تجربه هیچ است؛ و همیشه احتمالی در پایان هست که: شاید اشتباه فکر میکردم.
8 نظر
چقدر تجربیات و احساساتت رو زیبا توصیف میکنی رادین
یک بار استاد هماتو انکوی ما جملهای با این مضمون بهم گفت:
«ما انکولوژیستها خوب میفهمیم که زمان زنده موندن بیمارها حساب کردنی نیست.»
منظورش تجربهاش در رابطه با بیمارانی بود که فکر میکرده چند هفته بیشتر نمیمونن و ماهها یا سالها زنده موندن و بعضیها هم برعکس این.
بعضی جاها پزشکی خیلی حساب و کتاب رو برنمیتابه.
دو دوتاش هم مثل فیزیک و شیمی، همیشه چهارتا نمیشه.
مرسی از لطفت مهدیار،
مخصوصا تو یه سری رشتهها مثل هماتو، آدم لبه این تیغه قدم میزنه.
خیلی دوست دارم از نزدیکتر ببینم فضاشو.
سلاام رادین
وقتت بخیر
مثل همیشه، فقط گفتم یه یادداشت بذارم که بدونی متنهات رو تا بتونم دنبال میکنم. اگه روزی دیدی کامنتی نداری، داری اصل :))
این یادداشت من رو میبره به سمت یکی از بیماران اخیر. پیرمردی ۷۳ ساله که سابقا به کشاورزی مشغول بود. کیس شناخته شده فشار خون که چند روزی میشد در بخش ریه بستری شده بود. علت بستریش هم تنگی نفسی بود که اخیرا براش ایجاد شده بود. در سمع ریوی، کاهش صدای سمت راست وجود داشت و وقتی Chest CT هم از ایشون گرفته شد، Pleural Effusion ای در همون سمت مشهود بود. شرح رو طولانی نکنم. همه مراحل که طی شد، Tap مایع پلور و آنالیز که انجام شد، بیمار Malignant Pleural Effusion در اومد. Impression ایشون انقدر خوشحال بود که نمیتونستی باور کنی تشخیص همین باشه. هر چند با محرز شدن تشخیص و تجویز درمانهای حمایتی مرخص شدن و قرار شد برای بررسیهای دورهای برگردن که وضعیتشون در یه حد ثابتی باقی بمونه و پیشرفت نکنه ولی آخرش نتونستم بفهمم که به خودشون چیزی راجع به بیماریشون گفتن یا فقط با صحبت با همراهشون بسنده کردن. چهره اون مرد و حتی تاکیکارد شدنش از استرسی که حین معاینه داشت، هیچ وقت یادم نمیره…..
سلام رادین.
درمورد شماره سه؛
شاید ابتدا بیماری و بعد عوارض آن و درنهایت مرگ از جمله مواردی باشن که مواجهه زیادی با اون داریم، در این سه مورد، اساتید و بیمارستان اطلاعات علمی زیاد بهت میدن، اما هیچکس از نحوه ارتباط با بیمار و نحوه اطلاع خبر بد به بیمار چیزی یادمون نداده.
چندتا فیش در این مورد “نحوه خبر بد دادن” آماده کرده ام برای یادگیری خودم. سعی میکنم در قالب یه متن توی کانال قرار بدم. شاید برای تو هم مفید باشه.
سلام محمدعلی؛
خیلی ممنون میشم ازت، راستش تا قبل از اومدن به بیمارستان فک میکردم در دادن خبر بد، خوبم. تا اینکه اومدم و دیدم هر فضا و کانتکسی قلقهای خودشو داره؛ شاید سادهترینش این بود که اغلب افرادی که من خبر بد بهشون منتقل کرده بودم قبلش هم سن و سال خودم بودن و تجربیات مشابهی داشتیم در حالیکه در مورد خیلی از مریضا حتی نمیدونم از کجا باید شروع کرد و چقد از اطلاعاتو باید گفت. خیلی منتظر پستت هستم:]
سلام
از متمم به بلاگت رسیدم.
اولین مطلبی بود که خوندم.
قلم بسیار خوبی داری و برای افرادی مثل من که خارج از حال و هوای پزشکی و علوم مرتبطش هستیم، بسیار آموزندهست، مخصوصا قسمت بیان احساسات پزشک در قالب یک انسان و نه یک طبیب.
درود فراوان بر تو.
راستی قلمت من رو یاد بلاگ امیدمحمد قربانی هم انداخت.
موفق باشی رادین جان.
سلام محمدصادق؛
مرسی ازت، مخصوصا که حضور دوستان متممی در اینجا برام ارزش دوچندان داره.
راستی اینکه گفتی که یاد امیرمحمد افتادی خیلی برام ارزش داشت؛ من از امیرمحمد خیلی چیزها یادگرفتم و حتی میتونم بگم خوشحال میشم که یکسری از نمودهای این موضوع در خودآگاه و ناخودگاهم جا افتاده باشه .
ممنونم از نظرت.
ممنونم از پاسخت رادین.
یک نکتهای توی ذهنم هست، دوست دارم اینجا بنویسم:
هر کسی برای نوشتن، از یک جایی شروع میکنه، و معمولا با گذشت زمان، نوشتههاش پختهتر میشه و به قول محمدرضا (آقا معلم)، سبک خودش رو به دست میاره و در طول زمان بهبودش میده.
روزنوشتههای محمدرضا یا امیرمحمد یا یاور مشیرفر یا میثم مدنی یا امین ارامش یا باقی دوستان رو که بخونیم، میبینم که در طول زمان، چطوری دارن پیش میرن و به نظرم میشه پختگی قلمشون رو حس کرد (البته به عنوان یک خواننده و دنبال کننده).
فرض کن من میام و چند نفر رو که قلمشون رو تحسین میکنم، یه مدت زیادی دنبال میکنم و از هرکدومشون نکتههای زیادی یاد میگیرم. حالا اگر بیام شروع کنم به نوشتن، با احتمال خوبی، شروع من میشه نقطهی حال حاضر اون کسانی که ازشون یاد گرفتم.
در مورد شما، اینکه گفتی از امیرمحمد یاد گرفتی، میخوام این بازخورد رو بدم که اگر همین متنی که نوشتی رو به من میدادن و میپرسیدن چه کسی نوشته، میگفتم با احتمال زیاد امیرمحمد ????