یکلیا و تنهایی ما
پیشنوشت: این نوشته شخصیست؛ خیلی شخصی. شاید (احتمالا، قدی نزدیک به قطعا) در میان صحبتهای گنگ و مثالهای مبهم آن چیزی جز اتلاف وقت برای دیگران نباشد.
کتاب را چند ماه پیش تهیه کرده بود. اما اخیرا، در پایان یک کشیک طولانی، پرحادثه و دوستداشتنی بود که دوباره به یادش آوردم. از آن به یاد آوردنهایی که تقلا داری زودتر به کتابخانه برسی و آن را برداری. و حس درستی بود؛ زیرا که در این چند روز، با وجود همه آشوب، که گاه فقط زمان را میکشتم، هر بار که آن را بر میداشتم به این فکر میکردم کاش زمانی که تا واقعه بعدی مانده کمی کش بیاید و چند صفحهای دیگر بخوانم.
و باید بگویم، میدانم. منی که این چند روز را طی کرده میداند این چه توانایی خارقالعادهایست که در این کتاب نهفته بود.

– حرف بزن یکلیا! گریه از بارهای سنگین میترسد. خب! چطور او را دوست داشتی؟
«بلا از غبار در نمیآید و مشقت از زمین نمیروید، بلکه انسان برای مشقت آفریده میشود.»
کتاب ایوب، باب پنجم، ۶-۷.
..و سپاه اسرائیل، گرد بیابان را، چون امواج منقلب دریا به دور انوار طلایی خورشید، که از شکاف ابرها بهسوی افق نامعلوم تیر کشیده بودند میپیچاند.
برگردید و جمله بالا را دوباره بخوانید؛ و دوباره، این بار با صدای بلند بخوانید، سپس با چشمان بسته زمزمهاش کنید؛ توصیف خارقالعادهای نیست؟
از این جام چه میخواهی؟ آیا قصد داری چیزی را فراموش کنی؟ مگر نمیدانی اگر آنچه را که اطرافت را فراگرفته فراموش کنی، چیزی برایت نخواهد ماند؟
گویی اندام او را، که در آن خط ساکنی دیده نمیشد، از سنگ تراشیده بودند و یا شاید رازی از تاریخ اسرائیل در وجود جاندار او پنهان کرده بودند.
..
سینهریز مروارید و یا خفتی طلا زینتهایی نبودند که بشود به هیکل او آویخت، در تمام شهر مقدس زینتی که بر زیبایی او بیافزاید یافت نمیشد.
اما ترس، این چیزی است که سرشت انسان با آن میتواند منت خداوند را به خاطر حیات بپذیرد.
– صداقت؟ ای محبوب من، چرا، گاهی راست میگویم و آن زمانی است که قصد دارم دروغ بزرگتری را پنهان کنم.
اندوه به او شبیخون زده بود، آنچه را که فکر میکرد فراموش کرده است، آرام و بیخبر او را فرا میگرفتم.
این چندروز، دوستی مدام جملهای از نیچه را برایم یادآوری میکرد. جملهای که لازم است خودم نیز به خودم یادآوری کنم؛ جملهای که به این بخش کتاب مرتبط است و دوست دارم آنجا نیز آن را یادآوری کنم:
.when we tired, we attacked by ideas we are conquered long ago
اضطراب در هر جا باشد به فرزند انسان تعلق دارد.
-از همین جهت میخواستی داستان قهر خداوند را برایت شرح دهم. آیا میخواهی با ترس، اضطراب را فراموش کنی؟
-انسان زنده احتیاج به آرامش ندارد. آرامش گور زندگی است.
مرا از چه میترسانی؟ از چیزی که در ماست، و نه او و نه تو و نه من بر آن حاکمیم!؟ اوه.. قانون آفریده شد و بعد سنت آن را برای خودش خدایی کرد.
-چطور او را آزردی؟
عسابا خندهای کرد و گفت:
– باید به او فهماند به آنچه که میگوید اعتقاد ندارد. آنوقت بر اسب خشم سوار خواهد شد و بر انسان حمله خواهد کرد.
هان، قلبها محبوس نمیشوند؟ این حرف راست است. اما میشود باور کرد که هر یک از آنها برای لحظهای تپش غیرعادی داشته باشد.
این غصه بشر است. از زمان آدم او خواسته است که قالب زیبایی برای اعمال خود بیابد ولی تاکنون موفق نشده.
میکاه بعد از آن حادثه، اگرچه او را پادشاه اسرائیل میدانستند، ولی او حتی بر افکار خود هم پادشاه نبود.
یکلیا! تو عشق را دریاب زندگی آسانتر خواهد شد، باید دید چه میشود.

بنظر من داستانی که بتواند مخاطب را به آنچه روایت کرده تشویق کند، که این چنین در وی تاثیر کند، کمیاب و قابل تحسین است. اما، کمیابتر، قویتر و شگرفتر از آن؛ داستانیست که بخوانی و بدون آنکه کوچکترین توصیه به تو کند، در پایان آن به راهی متفاوت از آنچه مسیر داستان انتخاب کرده فکر کنی. داستانی که همه عاقلان صفحه صفحهها توصیه کردند، اما در پایان تو انسان را، در توصیههایی میبینی که مست و (به ظاهر) ابلیس میکرد.
به مانند شعرهای حافظ، به این فکر میکنی که شاید غلط انسانرا روایت کردیم که به این تمثیلها برای تکمیل تصویر او نیازمندیم. من از طرفداران این نگاه نیستم، راستش را بخواهی، اغلب این نگاه برایم چنان ناموس است که بخاطر اجتناب از آن؛ به سراغ شعر کلاسیک نمیروم.
اما بازتعریف و روایت این کتاب را دوست داشتم؛ نه اینکه درست چیز دیگری بود و غلط دست ما. اینکه میشود، درستهای دیگری را نیز از زاویه دیگری دید. و این زاویه را نیز به خاطر سپرد و در نظر گرفت.
و این در چشم من، اوج قدرت داستان است.
که بخوانی و بخوانی و بخوانی؛ و در پایان بپذیری، برخلاف آنچه فکر میکردی، برخلاف آنچه تصور میکردی، جایی که پادشاه ایستاده بود، نمیخواهی باشی.
این حرفها را به لحن دوم شخص به خودم گفتم.
این داستان، برای من؛ این گونه بود.
پینوشت یک: تقی مدرسی، رماننویس و روانپزشک کتاب «یکلیا و تنهایی او» را، در زمان تحصیل پزشکی عمومی و در سن ۲۳ سالگی نوشت.
نمیتوانم بگویم این حسن تصادف زمینه ساز همدلی بیشتر با کتاب و روایت و افکار متعاقب آن در من نشد.
پینوشت دو: آنچه در حین نوشتن این پست میشنیدم؛ در بین خطوط آن خانه دارد. اینجا میگذارم که نقطه پایان و همراه پس از خطوط هم باشد.