وقتی نفس هوا میشود | روایتی از آنچه که سخت است باور کنیم که پیش تر هم میدانستیم.

وقتی نفس هوا میشود | روایتی از آنچه که سخت است باور کنیم که پیش تر هم میدانستیم.

نام کتاب شاید برای بسیاری آشنا باشد، برای من نبود. اولین بار در «از کتاب» به آن برخوردم. همان شب برای شام با دوستی وقت را میگذراندیم که تصمیم گرفتیم در جهت تکمیل این تجربه، به کتاب‌ فروشی برویم.

به کتاب‌فروشی جدیدی سر زدیم، البته که پیش‌تر چند باری از آن سفارش داده بودم و میدانستم عنوان‌هایش کامل‌تر از بیشتر کتاب‌فروشی‌های دیگر است. با این حال از آن دست مکان‌هایی بود که توجهش به «کتاب» بیشتر معطوف بود تا ایجاد فضایی که تعداد بیشتری کتاب‌خوان جذب کند. در و دیوارش رنگ خاصی نداشت و قفسه‌ها ساده بودند (با این حال بسیار منظم بود). به همین جهت خلوت بود. شاید هم به این علت که ما کمی پس از ساعت ۱۰:۳۰ شب و نزدیک به زمان تعطیلی کتاب فروشی به آنجا رسیدیم. علت هر چه که بود، تجربه خرید آن چند عنوان کتاب را برایم دوست‌داشتنی‌تر کرد.

بنظر من زمان‌ها محدودی وجود دارد که شما پایان یک داستان را بدانید، با این حال وقتی که داستان به پایان میرسد از وقوع‌ آن جا بخورید. یادم هست سال‌ها قبل این حس را در هنگام دیدن فیلم «مولین رژ» داشتم. این فیلم در دو دسته میگنجد که طرفدار هیچ کدام نیستم: عاشقانه‌ها و موزیکال، به همین جهت نام این فیلم بیشتر در ذهنم ماندگار شد.

داستان از جایی شروع میشود که مرد مدتی بعد از وقوع اتفاقات، نوشتن روایت مرگ معشوقه‌اش را آغاز میکند. داستان «پال کلانثی» نیز از نقطه مشابهی آغاز میشود.

پال رزیدنت نوروسرجری (جراحی مغز و اعصاب) و کمی بیش از یک سال زمان مانده که دوران طولانی تحصیل آکادمیکش به پایان برسد، تقریبا در همین زمان است که در ابتدا احساس بیماری و بعد تشخیص بیماری به سراغش می‌آید.

بیشتر از این از داستان نمیگویم، اعتقاد دارم مهم‌ترین دلایل تاثیرگذاری کتاب، داستانش نه، بلکه روایت این داستان توسط پال است.

کتاب برای من چند مسئله جالب داشت، از آنجا که تجربه خواندن این کتاب از مواردیست که دوست ندارم از دیگری سلب شود؛ لازم است بگویم که بقیه متن ممکن است بخشی از کتاب را برای شما اسپویل کند. البته اگر اسپویل برای اینجا لغت درستی باشد.

یکی از اولین مواردی که زندگی پال برای من جالب بود، تجربه کردن مسیر‌های مختلف بود او پیش از پزشکی ادبیات و فلسفه خواند همچنین که کار‌های متفاوتی امتحان کرد مثل تجربه آشپزی در کمپ تابستانی. در حقیقت، «پزشک» آن چیزی بود که او در ابتدای مسیر بیش از هر چیزی نمیخواست به آن تبدیل شود. همان طور که میگوید:

و شاید تا حدی درست فکر می‌کرد یا شاید من به اشتباه رگه‌هایی از این همین واقعه را در برخورد زندگی مشترک پاول و همسرش در ابتدای داستان میدیدم.

پال در ادامه از تجربیات خود در مسیر تحصیلاتش میگوید و از مسیر پزشکی، جالب بود که با وجود کیلومتر‌ها فاصله روی نقشه و دستاوردها، چقدر تجربیات ما از یک کار میتواند مشابه باشد و چقدر چالش‌های مشابهی در مسیر وجود دارند.

دوران بالینی پال با بخش زنان و زایمان شروع شد، تصادف جالب برایم این بود که من نیز با همین بخش شروع کرده بودم. در آن زمان از تعداد زیادی شنیدم که احتمالا در پایان این دو ماه از پزشکی ناامید و پشیمان خواهی شد. نمیگویم صحبت‌هایشان درست، ولی علت‌هایی که برای گفتن این صحبت قابل‌درک بود.

آنچه پال در پس تجارب بالینیش میبیند برایم جالب است، برای مثال در جایی میگفت:

این نگاه پال و رسیدن به مفاهیم از پس اتفاقات در بقیه زندگی او نیز قابل درک است، این محلیست که ادبیات و پزشکی را به هم متصل کرده بود و شاید (حدس من این است) به همین شیوه جراحی مغز و اعصاب را برگزید و به این فکر کند که جدای از زنده ماندن، چه نوع زندگی ارزش زیستن دارد.

قسمت جالب دیگر برایم ، تجربیات و کارهای پال در طول دوران تحصیلش است. قسمتی که شاید به نظر بسیاری جز حاشیه کتاب بنظر برسد ولی من بیش از بخش‌ها دیگر کتاب بین این سطور گیر کردم. مخصوصا قسمت ابتدایی تحصیل شاید چون که بیش از هر قسمت دیگر، به آن احساس نزدیکی میکردم.

در جایی که در مورد کارهای کشیک‌ها میگفت «همیشه میتونن بیشتر اذیتت کنن، ولی نمیتونن زمان رو نگه دارن.» و حجم کارهای اداری و کاغذ‌هایی که باید پر شود و کسی دم دست‌تر کوچک‌ترین عضو تیم برایشان پیدا نمیشود. بخواهم صادق باشم، بودند دفعاتی در شش ماه گذشته که بیش از حد انتظارم از این برگه‌ها کلافه بودم. خیلی بیشتر. از همین جهت احساس همدلی را تجربه میکردم وقتی که با وجود همه این‌ها جایی گفت : «بعد از این تصمیم گرفتم به پرونده‌ها به دید بیمارانم نگاه کنم و نه برعکس.» یا در مورد آن برگه که که در هر کشیک تعداد زیادی از آن را پر میکنی و در امتحان ویژگی‌های آن را لیست میکنی:

هفته گذشته من به کلاس اخلاق پزشکی گذشت، جایی که در آن ثانیه‌ها نمی‌گذشتند. با مفاهیم همدل بودم هر چند که اختلاف نظرهایی به شدت آزارم میداد مثل تاکید به سانسور در محل‌هایی که وضعیت بیمار با وضعیت جامعه ایده‌آل و اخلاقی از نظر «برخی آقایان» اختلاف داشت. در این موقعیت‌ها با اینکه پیش‌تر با خودم قرار گذاشته بودم چیزی نگویم، لحظاتی خویشتن داریم را از دست میدادم و نظر حقیقیم را میگفتم. وضعیت سخت و عجیبی داشتم که احساس میکردم هر کار انجام دهم (چه بگویم چه نگویم) کمی از دست خودم عصبانی خواهم بود.

با این حال و با احترام به زحمات مدرسین این چند روز باید بگویم نظر صادقانه‌ام این است که به جز در مسائل حقوقی که دانستن آن‌ها ضروریست، در مسائل اخلاقی کلام پال برایم موثرتر بود تا کلاس و نمره. با توجه به کلاس‌های این مدت، هنوز فرصت نشده که پس از خواندن کتاب به بخش بروم. ولی سعی کردم تکه‌هایی را پررنگ‌تر در ذهنم نگه‌دارم که زمان بازگشت به بخش، حداقل نگاه من با آخرین بار پیش از خواندن کتاب متفاوت باشد. زیرا که در همین شش ماه چند بار این‌ها را احساس کردم که:

در قسمت دوم کتاب احساس میکردم پال جدای از اینکه در دانشگاه ادبیات خواند یا نخواند واقعا یک «نویسنده‌» است. نویسنده‌ای که جدای از تکنیک‌ها و اصول نگارش، میتواند تو را به همراه خودش در آن روزها، به کنار تختش در بیمارستان و همزمان به کنار تخت بیمارانش در زمان عمل بیاورد.

و در نهایت پایان کتاب،
که شاید اگر در هر جایی و شکلی جز این اتفاق می‌افتاد انگار بخشی از مفهوم کتاب ناقص بود همانطور که اکنون با ناتمام ماندن سطور، معنای آن کامل‌تر است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یک نظر

  • سلاام
    حالتْ خوب و قلمتْ مستدام 🙂