زندگی به سبک داییجان ناپلئون
عادات بدی دارم؛ در مواقع زیاد شدن کارها تشدید میشوند و من را به سمت خرده کارها سوق میدهند. گاهی نمودش چرخ زدن در سوشال مدیاست و گاهی ریزه خواری (چون از جمله افرادی هستم که هر چه میخورم وزنم اضافه نمیشود، نتیجه این یکی خیلی اذیتم نمیکند؛ اما اینکه چرا سراغش آمدهام، چرا.) و گاه هم نمودهای دیگر.
روشهای مختلفی برای مهارت این تکانهها استفاده میکنم، گاه چیزی را جایگزین میکنم برای مثال وبلاگخوانی را به جای سوشال مدیا انجام میدهم و به حد خوبی، کارآمد بود/هست.
گاهی حواسم را ازشان پرت میکنم یا محیطم را به گونهای تغییر میدهم که کمتر در مجاورتشان باشم، نمونه این یکی انجام کارهایم در بیمارستان بود زیرا زمانی پیش آمده بود که حتی مجاورت با تخت، من را به چرتهای متعدد نیمروزی ترغیب میکرد. مشکل (و البته در این مورد، مزیت) بیمارستان این است که با توجه به حجم سر و صدای پاویون، حتی اگر بخواهم هم خیلی سخت میشود بیشتر از نیم ساعت خوابید.
گاهی با این عادتها مذاکره میکنم، بخشی را میپذیرم و درمقابل بخش مخربترش را حذف میکنم.
گاهی هم تلاش میکنم کاملا و به یکدفعه حذفش کنم : این یکی اما، اغلب شکست میخورد به جز در موارد بسیار بسیار حیاتی، از این جهت سعی میکنم این مورد را به خودم یادآوری و این گزینه را برای همان موارد حیاتی ذخیره کنم.
از سمت دیگر، ویژگی دیگری که گاها در خودم پررنگتر میبینم، نیاز به چارچوب و اتصالات در برنامه روزمرهام است. با تقریب خوبی متوجه شدم که انجام یک کار به مدت ۱۰ ساعت بسیار کمتر از انجام ده کار که مجموعا پنج ساعت زمان میبرند، از من انرژی میگیرد. کمی بیشتر که فکر کردم، دیدم جدای از مسئله تمرکز، چیز دیگری نیز «ده» کار مجزا را برایم سخت میکند : پراکندگی در وسط روز. مثل اتاقی که تمام وسایل کف آن پخش است و حتی نمیدانی از کجا باید جمع کردنش شروع کنی.
از این جهت تصمیم گرفتم بعضی کارها را به هم وصل و به سایر روتینهای روزم متصل کنم، متمم را در ابتدای کارهایم قرار دادم و اغلب بعد از صبحانه/ناهار/شام (بسته به برنامههای راند و کشیک روز) سراغش میایم. درس خواندن را هم به متمم وصل کردم. تماسها و پیام های کاری هم به بعد از بازگشت از کتابخانه.
و در نهایت چیزی که جدیدا سعی میکنم اضافه کنم، روتینی برای نوشتن ساختارمندتر است؛ احتمالا در ساعات پایانی روز مگر موضوعی آنقد در آن لحظه شوق نوشتن ایجاد کند، که نشود از آن ننوشت. مثل همین پست.
ایراد این شیوه اما این است که روتینهایی اینقد صلب، خود نیاز به یادآور نداشته باشند و بتوان بقیه چیزهارا به آن وصل کرد آنقد زیاد نیستند. شام و ناهار (احتمالا) حذف نمیشوند اما سایر چیزها اما اغلب خود در این دریا شناورند. البته که میتوان عادتهای خوبی ساخت و دیگرانی را به آنها متصل کرد، اما باید حواسم باشد به ستونی که همچنان به اندازه کافی استوار نشده است بیشتر از توانش تحمیل نکنم.
در کنار هم قرار گرفتن این دو مسئله بود که ایدهای تازه به من داد : میتوانم بخشی از کارهای مفید پراکنده را که میدانم جا دادنش در بقیه روز سخت است، به آن عادتهای بد متصل کنم. کمی سنجیدم و سبک و سنگین کردم؛ بنظر ایده بدی نمیرسید.
به عادتهای بدم فکر کردم و یکی را انتخاب کردم و تصمیم گرفتم که در صورت تکرار آن، دو کار انجام بدهم:
یک: گذاشتن پنج دقیقه زمان برای یک تمرین از متمم مربوط به دروس عزت نفس (+)
و دو: خواندن پنج صفحه از یکی از کتابهایی که بسیار دوست داشتم آن را بخوانم اما به تعویق میافتاد.

اغلب برای کتاب خواندن هدفگذاری صفحهای ندارم؛ فرصت ماندن بر روی صفحات را از من میگیرد. در ابتدا فکر کردم پنج صفحه دیگر چیزی نیست که بخواهم سر آن به اصطلاح «چونه» بزنم؛ ولی بعد از شروع، دیدم که اشتباه میکردم. زیرا که همان صفحه اول کتاب بهانهای پیدا شد و همانجا ماندگار شدم.

کدام را برمیگزینی؟
کمی ایستادم؛ سعی کردم از اولی و دومی فراتر بروم. و هر چه در لیست جلوتر میرفتم؛ به طور همزمان سوالی هم در ذهنم شکل میگرفت:
کدام یک از اینها انتخاب «من» و کدام انتخاب غیر من (محیط، شرایط و..) بوده است؟
بخواهم صادق باشم در بین چند مورد اول، (برخلاف انتظارم) سهم «غیر من» زیاد بود. خواستم این بهانه را بیاورم که اینها زودتر به یادم آمدهاند که در پاراگراف بعد به بخشی از جوابم رسیدم؛
نقل قولی از کانمن که میگفت: آنچه که از خود به یاد میآوری «remembering self» توست که تصمیماتت را میسازد. (البته امیدوارم جناب کانمن، من را بابت این ترجمه دست و پا شکسته و غلط ببخشد.)

البته من تاثیر عوامل بیرونی را نادیده نمیگیرم، خواستن هم توانستن نیست. اتفاقا، تصور من (به نقل از تصویرسازی جناب ایپکچی) این است که اراده من در اراده این دنیا محدود است و اتفاقا به همین علت، ارزش جدی گرفتن و استفاده دارد. به مانند رگههای فیروزه یا طلا بر تن سنگ معدن.
کمی فکر کردم؛ آیا واقعا این توان را به کار میگیرم؟ و شاید از آن مهمتر، این مفهوم به بخشی از مدلذهنیم تبدیل شده است؟
اما از آنجایی که تحلیل کردن افکار و رفتار بقیه از خودکاوی سادهتر است، کمی به دیگران فکر کردم: به افرادی که در لیست ۵ تا یا حتی ۱۰ تاییشان، تمام عوامل بیرونی لیست شدهاند.
اغلب ما، به دایی جان ناپلئون میخندیم. به توهم توطئه او و جمله همیشگیش که: «کار کار انگلیسیهاست.» اما به خودمان که میرسد، به سادگی،
حتی بیدار نشدن به موقع صبحمان را به گردن دیگرانو سران حکومتها و سیاستگذاریهایشان از انگلیسیها تا وطنیها میاندازیم و ترسناکتر اینکه خندهمان نمیگیرد.
آیا این کار غلط است؟ شاید و شاید هم نه. چیزی که احتمالا غلط باشد این است که در یک انتهای طیف مرکز کنترل درونی-بیرونی قرار بگیریم و سمت دیگر را کاملا کنیم. اما رویکرد دیگر این است که این توصیفات را یک مدل ببینیم، با همان جمله همیشگی که در ادامه توصیف مدلها میآید:

با توجه به این توصیفات، مسئله این است که کدام مدل ذهنی، برای «من» نوعی مفیدتر است و بدیهیست که این جواب برای افراد مختلف متفاوت است. جواب من به این معادله این گونه است : «پذیرش هر دو مرکز کنترل درونی و بیرونی با درنظر گرفتن وزنه به سنگینتر برای مرکز کنترل درونی».
لیست امروز به من یادآوری کرد که زاویهگیری ذهنیم بیش از آنچه که میخواهم به سمت مرکز کنترل بیرونی متمایل شده است؛ و باید به آن زمان و توجه اختصاص دهم، تا با قطبنمای ارزشهایم سازگارتر شود.
پینوشت یک: جواب من به این معادله کاملا شخصی به دست نیامده؛ یادم هست ایده آن را از یکی از فایلهای صوتی محمدرضا شعبانعلی شنیدم، مدتی به آن فکر کردم و میزان شخصی خودم را انتخاب کردم.
پینوشت دو: چندی پیش در بامتمم مطلبی منتشر شد در ارتباط با خطرات رزومهنویسی با هوش مصنوعی (+) بخشی از آن در ذهن من مانده بود که پس از خواندن صفحه اول این کتاب، برایم یادآوری شد:
مهارت، چیزی نیست که رزومهساز به کارجو پیشنهاد دهد. بلکه باید کارجو آن را در خود تشخیص دهد و در رزومهاش بیاورد.
ممکن است در رد این حرف گفته شود: کارجو مهارت دارد. اما گاهی در زمان نوشتن رزومه حواسش نیست آن را در رزومه بیاورد. اما چنین ادعایی چندان قابلدفاع نیست. مهارتهایی که در ذهن فرد فعال نیستند، معمولاً چندان عمیق و آگاهانه نیستند و در وجود او تثبیت نشدهاند.
پینوشت سه: در هنگام نوشتن لیست، به مورد ششم که رسیدم این به ذهنم رسید که همین الان «انتخاب» کردم که برای جهتدهی به یک عادت بد، به سراغ این کتاب بیایم، البته که کمی سخت بود و اگر بخواهم صادقانه بگویم کم مانده بود منصرف شوم. اما اینکار را انجام دادم و بخشی از هویت من برای خودم در این لحظه از این شکل گرفت. میدانم جایگاه ششم در کل زندگی برای آن زیادهرویست، اما حتی اگر ۱۰۶ یا ۱۰۰۰۶ ام باشد، در این لحظه قدم مثبتی به سمت مرکز کنترل درونی و احتمالا عزت نفس بود.
یک نظر
حدودا نیم ساعت پیش خوندم و همچنان دارم به کل متن و خصوصا این قسمت فکر میکنم:
“کدام یک از اینها انتخاب «من» و کدام انتخاب غیر من (محیط، شرایط و..) بوده است؟”
فکر کنم روزها و شاید ماهها ذهنم درگیر این قسمت بمونه. جالبه که نهایتا به جواب چندان مطمئنی هم نمیشه رسید. (چون یکم تفکیک این دو از هم سخته.) ولی احتمالا مرزهایی رو به آدم نشون میده که قابل تامل هستن و نهایتا به بازنگری اساسی منجر میشن.
جالب بود در کل. ممنون از شما.