پاییز ۴۰۲ – مسئله چگونه بودن است

هملت بالای گور ایستاد و گفت:

«بودن یا نبودن، مسئله این است.»

بقیه‌اش را هم احتمالا خودتان بهتر می‌دانید؛

و اما در آن لحظه که هملت بالای گور ایستاده بود؛ من کجا بودم؟

شهریور ـ بیست و هفتم
شهریور ـ بیست و هفتم

لحظه‌ای برمی‌گردیم و به اطراف نگاه می‌کنیم به یاد نمی‌آوریم کجاییم و اینجا دنبال چه بودیم. برش زدن زمان از این جنس است؛ برای همین به چند روز عقب‌تر برگشتم، چند روز پیش از نقطه صفر.

خاطرات کودکی همواره در ادبیات و داستان و حتی علم جایگاه خاصی داشته، اما نوجوانی؟ کمتر؛ انگار که عادت داریم همراه گذار از این دوران گذار از تاثیرات آن هم بگذریم. چرا این‌ها را میگویم؟ من کودکیم را (تا هفت سالگی)‌ در یک شهر بندری گذراندم؛ بعد از آن و تا شروع دانشگاه (که به لطف کووید، با چندسال تاخیر اتفاق افتاد) کرمان بودم و هم اکنون، شیراز. تابستان را کرمان گذراندم، میدانستم احتمالا آخرین باریست (راستش نمی‌دانستم، حدس میزدم یا بهتر بگویم احتمال می‌دادم.) که مدت به این طولانی را در این شهر بگذرانم. از بعد از کنکور، از زمانی که می‌دانستم (حداقل برای مدتی) قرار است بروم احساسات و افکار مختلفی را در این مورد تجربه کردم؛ هربار که برمیگردم هم همینطور. هر دفعه که برمی‌گردم و می‌روم چیزهایی تغییر می‌کند؛ بیشتر از آن شاید، «من» تغییر میکنم و چیزها در چشم من؛ و همانطور که به تکرار کلیشه شنیده‌ایم «چیز»ها به مفهومی که ما آن‌ها را می‌شناسیم؛ درون ما هستند، و متاثر از ما. مثال کوچک، همین عکس بالاست. برای من هر چه بیشتر تماشایش کنم بیشتر طول می‌کشد از چندساعت صرف آخرین صبحانه قبل از سفر با یک‌دوست تا سال‌ها اتفاق و پیشامد؛ از همه این‌ها پررنگ‌تر، 

این عکس برای من، یک خداحافظیست؛

برای غیر من اما، احتمالا فقط صبحانه باشد.

مهر
مهر

مهر سریع گذشت؛ محدود چیزهایی بود که میشد در میانه این سرعت ایستاد و تماشایشان کرد؛ یکی از آن‌ها «هماتولوژی» بود. البته که از آن هم سریع گذشتیم اما فرصت به اندازه‌ای بود که بدانم این درس در حیطه علایقم می‌گنجد؛ 

حال که برخلاف آن زمان مقداری فرصت هست؛ همینجا بایستیم و بعد ادامه بدهیم. احتمالا بعد از خواندن جملات بالا قضاوتی برایتان شکل گرفت ( حتی اگر خودتان هم اهل قضاوت نباشید؛ حداقل این است که با صدای بسیار افرادی که این جمله را از آن‌ها شنیده‌اید در ذهنتان تکرار شد) که:

«تو که بالین نرفته‌ای؛ نمی‌توانی بفهمی به چی علاقه داری.»

این حرف تا حدی درست است؛ من نمی‌توانم بفهمم چندسال بعد تجربه‌ها و شرایط زندگیم منجر به چه انتخابی میشود. اما میتوانم علائق حال حاضرم را ببینم، بسنجم و مقایسه کنم. حتی میتوانم لیست تهیه کنم و این گزینه‌ها را در آن بالا و پایین ببرم؛ راستش این کار را دوست دارم، لیست‌های قبلیم را هم پاک نمی‌کنم؛ چون بیشتر از اینکه در این لحظه کدام یک در صدر جدول است؛ دوست دارم تغییرات آن را ببینم. این تغییرات نشان دهنده دو چیز عمده برای من است : تغییرات خود من و تغییرات درک من از پزشکی.

از این لیست و تغییراتش در آینده بیشتر خواهم نوشت؛ احتمالا تغییر کند همان طور که تا به الان کرده است: پیش از شروع پزشکی و در ابتدای مسیر جراحی و مخصوصا نوروسرجری را بیشتر دوست داشتم (حداقل آن زمان، این گونه فکر می‌کردم.) علاقه‌ام به نوروساینس منجر به علاقه به نورولوژی و شاخه‌های تحقیقاتی شد. (امروز و در این نقطه میدانم کار تحقیقاتی (اگر بتوان چنین نامی را به آن نسبت داد) به آن شکل که در بین اغلب قریب به اتفاق(نه همه) دانشجویان رواج دارد؛ در دورترین نقطه نسبت به آن چیزیست که آن را علاقه فعلی خودم میدانم.) روان‌پزشکی را دوست داشتم و دارم همچنان در بین گزینه‌های بالای لیست هست هر چند که اخیرا مقداری احساس کردم که به عنوان یک علم و علاقه بیشتر به آن گرایش دارم تا یک کار مناسب «من»؛ کاردیولوژی را دوست دارم اما چون اخیرا به لیست اضافه شده صحبت بیشتری درباره آن ندارم؛ و در نهایت هم داخلی، که تا به این لحظه زیبایی «درک» و «حل» مسئله را در اینجا دیدم (هر چند، که در مقایسه با ندیده‌هایم؛ تقریبا معادل هیچ است.)

 جدای از اینکه در آخر این لیست به کجا برسد؛ جدای از اینکه درک الان من چقدر درست، غلط و ناقص باشد. یک چیز ثابت است؛ برای من و در این مهرماه؛ هماتولوژی جاذبه داشت، آنقدر که بنشینم و تماشایش کنم؛ ثبت آن در این لحظه نگار هم، بیشتر از همه به همین جهت بود.

پی‌نوشت: عکس لام بالا از امیرمحمد است؛ دستگیری سلول در حین میتوز:]

مهر ـ بیست و چهارم

عادت ندارم در کنسرت عکس یا فیلم بگیرم (مگر اینکه دوستی ازم خواسته باشد.)  دوست دارم تجربه آن یک ساعت متصل به تمام ویژگی‌های آن موقعیت باشد؛ کنسرت جناب قربانی هم از این دسته بود. از این جهت عکسی (حداقل به اندازه کافی مرتبط با کنسرت)‌ برای اضافه کردن نداشتم.

آبان ـ هشتم
آبان ـ هشتم

امسال؛ ترم دانشگاهی تقریبا بیست روز دیرتر از آنچه باید شروع شد؛ از طرفی، به دلیل قوانین و دوره‌های بیمارستانی؛ شروع دوران بالینی را نمی‌شد به تعویق انداخت؛ و نتیجه آن شد، فشردگی حداکثری قسمت ابتدایی ترم. در آن میان سرعت و خستگی آن روزها، به تماشای هملت نشستم. (اینجا همان‌جاییست که این نوشته را با آن شروع کردیم.) 

جایی که هملت بالای گور می‌گفت:

«بودن یا نبودن، مسئله این است.»

و اما امثال «هملت» بر «چگونه» بودن ما اثر می‌گذارند؛ بنظر من خستگی‌های وجود دارد که با خواب یا قهوه کم نمیشود، خستگی‌هایی که لزوما جسمی نیست و لزوما هم با میزان علاقه‌‌ام به کاری که انجام می‌دهم رابطه عکس ندارد؛ برای من راهکار این دست خستگی‌ها، درگیر شدن به چیزهایی بود (هست) که حتی چند دقیقه یا چندساعت، من را، چشم و ذهنم را پیش خود نگه دارند؛ تئاتر «هملت» برای من از این دست بود؛ 

و نشانه‌ای از اینکه برای با این دست خستگی‌هایم، زمانی‌که به هیچ مشغول شدن نه انتخابم است و نه حتی کمک کننده؛ چه میتوانم بکنم.

 

«هنر اگر چه نان نمی‌شود؛ ولی شراب زندگیست.»

– سارتر

 

آبان ـ بیست و هشتم
آبان ـ بیست و هشتم

به پازل اعتیاد پیدا کردم :]

مخصوصا نوع ۱۵۰ تکه‌ای؛ از زمان شروع تا پایان (که تقریبا یک الی دو ساعت طول میکشد.) کمتر چیزی ممکن است باعث شود از پشت میز بلند شوم.

آذر - چهارم
آذر - چهارم
آذر - چهارم
آذر - بیست و پنجم
آذر - بیست و پنجم

حدود بهمن ماه پارسال بود که در دفترچه برای خودم نوشتم که چقدر دوست دارم چیزی تولید کنم که بتوان نتیجه آن را در دست گرفت؛ که محصول عینی و ملموس داشته باشد؛ در این بین به چوب علاقه پیدا کردم؛ البته که علاقه دورادور بود و کاری برای آن انجام نمیدادم. تا اینکه چندوقت پیش به طور اتفاقی به بروشور کلاس پیکرتراشی برخورد کردم؛ ثبت‌نام کردم و این شد اولین نتیجه اولین پروژه این کلاس؛ پر ایراد است ولی دوستش دارم. 

آذر - بیست و هفتم
آذر - بیست و هفتم

-پیش آمدن مشکل در فرآیندی که تمام اقدامات لازم را برای درست پیش رفتن آن انجام دادم عجیب است؛ دوبار پیش آمدن آن در دو مسیر متفاوت آن هم در یک روز از آن هم عجیب‌تر، راستش قبول دارم بنظر می‌رسد که تنه به تنه بدشانسی میزند؛ من به شانس اعتقاد ندارم، از این جهت عملکرد خودم را چندباره و با وسواس سنجیدم و عجیب‌ترین بخش اینجا بود! من واقعا هر کار میتوانستم و باید را انجام داده بودم؛ برای همین الان آرامم. سعی کردم یاد بگیرم چیزهایی که در اختیار من نیست پررنگ و زیاد هستند، و اراده من محدود (که ارزشش به همین محدودیت است؛ مثل رگه فیروزه بر تن سنگ) تلاشم بر این است که آنچه میخواهم را هم در همین محدوده شکل دهم؛ ولی اگر نشد، اگر به آن نقطه رسید که پذیرفتم «واقعا» این از دایره اراده من خارج بوده، دیگر سعی میکنم به آن فکر نکنم؛ چیزهایی که در کنترل من نیست بی‌نهایت هستند و برطبق ریاضیات، کوچک‌ترین توجه بیشتر از صفر به آن‌ها، همه من را خواهد گرفت.

هزار و چهارصد و دو

آذر – بیست و نهم

‫4 نظر

  • محمد جواد امامی گفت:

    رادین،
    خوش قلم هستی.
    خیلی خسته نباشی 🙂

  • ستوده گفت:

    بسیار دلنشین بود
    همیشه درجه یک باشی

  • سلینا گفت:

    وقتی نوشته رو گذاشتید،توی شرایطی بودم که نمی‌تونستم بخونمش،اما ذوق این رو داشتم که زودتر وبلاگتون رو باز کنم
    امشب بعد از کلی خستگی و درس های سخت و استرس شروع امتحانات (انگار مغزم قفل شده و سخت می‌تونم مطالب رو یادت بگیرم مخصوصاآناتومی..) یادم افتاد نوشته شمارو نخوندم ، الان که اومدم و خوندمش احساس بهتری دارم و مرسی از نوشته های خوبتون :]

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *