هم‌نصحبت

ساعت‌ها نشستیم؛ گفتیم و تعریف کردیم.
از امتحان چند روز بعد، اتفاقات چند سال گذشته و..
از چه نگفتیم؟! از همان دلیلی که به‌خاطر آن دور هم جمع شده بودم.
دوست من، به تازگی (خیلی تازه، شب قبل از این مکالمات) عزیزی را از دست داده بود. به سبب امتحان مانده بود؛ البته، این چیزی‌ست که به بقیه می‌گفت، ما می‌دانستیم میتواند درس را حذف کند؛ خودش هم می‌دانست.
پس چرا نکرد؟! میگفت نمیخواهم به مراسم بروم؛ جایی که جز غم، چیزی به او نمی‌فزود.
(دلایل دیگری هم داشت؛ مثل اینکه نمیخواست آخرین تصویرش از عزیزی که با او خاطرات فراوان داشت، تصویرتیره خاکسپاری باشد.)

به جایش بین ما ماند؛
جایی که وانمود می‌کردیم، روزهای منتهی به امتحان است؛ درس داریم،
و چقد مهم است که فلان استاد بداخلاق است.
ولی آیا واقعا این چیزی بود که اهمیت داشت؟!

این اتفاق متاخر به نوشتن تیتر بالا در پیش‌نویس وبلاگ است؛
در حقیقت چندی پیش، به این مفاهیم فکر میکردم، به اهمیت «هم نصحبت»ها،
که این رویداد تلخ باعث شد مجدد و از نزدیک با آن مواجه شوم.
با اینکه چقدر نیاز داریم؛ آدم‌هایی داشته باشیم، که درمورد آنچه واقعا اهمیت دارد با ما سخن نگویند،
که ما را،
ورای ابر سیاه اطرافمان،
بزرگتری دغدغه آن لحظه‌مان،
و واضح‌ترین نمود ظاهریمان ببینند.

که غیر از آن «چیز» را جدی بگیرند؛
که حتی شاید نیاز داشته باشیم، که ببینیم چیزهایی واقعا جز آن «چیز» اصلی اهمیت دارد.

به پاسخ‌هایم به این نیاز فکر میکنم؛
به لحظاتی که دوست داشتم، به «چیز» شماره دو بپردازم،
حتی اگر وسعت شماره یک میدان دید همه (حتی خودم) را گرفته بود؛
(به جای چیز به طبع شرایط، لغات متفاوتی قرار می‌گیرد: از مشکل تا موفقیت، از خوشحالی تا غم و..)
در این حین،
دو ‌دسته آدم به من کمک کردند:
دسته اول، افرادی آنقدر دور؛ و آنقدر غریبه که نمیدانستند «یک» چیست. افرادی که با قالب محدود و مشخصی از من آشنایی داشتند: همکار و یا همصحبتی در محیط کار، کافه، و یا در پشت قاب صفحه. به ساعت‌ها تماشای زندگی این افراد و مکالمه‌هایی دور از مشکلاتم فکر میکنم؛ به راهی که اتفاقا در اوج درگیری، راهگشای من بود؛
شاید چون می‌دیدم زندگی خارج از چارچوب آن «چیز» همچنان وجود دارد، تا حد زیادی بی اعتنا به آن. و از آن مهم‌تر، شاید چون میدیدم من همچنان وجود دارم، و بخش‌هایی دارم، مضاف بر آن.

یک اعتراف: یکی از دلایلی که جمعه‌ها را دوست دارم همین است و برای همین, کمتر اتفاقی باعث می‌شود مکالمات کاری جمعه‌ها را متوقف یا لغو کنم. فرصت هفتگی خروج از «چیز» اولیه آن بازه زمانی برای من.

و اما دسته‌ی دوم این افراد؛
در دسته سرمایه‌ها میگنجد، آدم‌هایی آنقدر نزدیک که «چیز» را ببینند و غیر از «چیز» را، و از آن مهم‌تر، کلمات بین خطوط را،
این که در این لحظه از چه نگویند، از چه نپرسند،
و نه حتی به شکلی که تو از اجتنابشان به «چیز» برگردی،
به شکلی که ببینی، تو و زندگی، خارج از بزرگترین مشکل تو همچنان جریان دارید.

من این غریبه‌ها، آشنا‌یان و این مکالمه‌هارا دوست دارم و بیشتر از آن، اینکه در آن لحظه واقعا آن کلمات (فارغ از محتوا) اهمیت دارند: از نظرمان در مورد آخرین کتابی که خوانده‌ایم، تا اینکه شطرنج واقعا ورزش هست یا نه، تا حتی اینکه شام امشب را کجا بخوریم.

در آن لحظه‌ست که می‌فهمم؛ همچنان میتوان به آهنگی که در این لحظه پخش میشود اهمیت داد.

‫3 نظر

  • جُمانا گفت:

    هم‌نصحبت؛ از صبح که تیترش رو خوندم ذهنم رو درگیر کرد و الان دارم فکر می‌کنم که کاش هم‌نصحبت داشتن، اندازه هم‌صحبت داشتن جا افتاده بود. حداقل من رو به فکر واداشت 🙂

  • سلینا امین گفت:

    مرسی از اینکه بازم نوشتید :] امیدوارم همه یک روزی به کلمه‌ی “هم نصحبت” و یا مفهومش کمی فکر کنن، گاهی هم‌نصحبت داشتن واقعا لازمه…

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *