کامو و معنای یک هدیه
اگر بخواهید دوست داشتنیترین کادوهایی که دریافت کردهاید را در ذهنتان مرتب کنید؛ کدام یک (یا چندتا) در بالای لیستتان قرار میگیرد؟ (میگیرند؟) این کادوها چه ویژگی دارند که اینقد برایمان پررنگ و ارزشمند هستند؟
حال سوالی دیگر، اگر کادویی دریافت کنید که قبلتر مشابهش را داشتهاید؛ چه احساسی خواهید داشت؟
این پست در مورد چنین واقعهایست.
محمدرضا عشوری را از پادکست اپیتومی بوکس شناختم؛ خبر بعدی که از او داشتم توقف انتشار پادکست بود و پس از مدتی، خبر نشر کتابی که ترجمه کرده بود. پیش از آشنایی با محمدرضا مطالب پراکندهای از کامو خوانده بودم اما اصل آشناییم با او و علاقه به مطالعه بیشتر از او، پس از شنیدن پادکستهای محمدرضا بود.
در پادکستهایش به دو فرد توجه ویژه داشت: داستایوفسکی و کامو. از این رو وقتی دیدم کتابی درباره کامو ترجمه کرده تعجب نکردم و بهسببب علاقهای که به لطف خود او به کامو پیدا کرده بودم؛ برای باز شدن سایت و سفارش کتاب لحظه شماری میکردم.
سایت باز شد و کتاب را سفارش دادم؛ پس از مدتی دریافتش کردم و شروع کردم به ورق زدنش. عبارتی را با لحن شوخی اما درون مایه جدی اینجور مواقع به کار میبرم: «من با داشتن فلان چیز یا انجام فلان کار، منِ خوشحالتریم.». یادم هست روزی که کتاب به دستم رسید دوستی کنارم بود، داشتم همین جمله را به او میگفتم و در ادامه گلایهای کوچیک مطرح میکردم: «این خط خوردگی داره قبول نیست(چاپ اول کتاب با امضا مترجم ارسال میشد و در قسمت نوشتن نام؛ کمی دو خط شده بود.)؛ من یه دونه دیگه میخوام» البته که این قسمت صحبتم برخلاف قبلی کاملا شوخی بود.
کمی بعد از یک دوست پیامی دریافت کردم و پس از آن عکس بالا.
این دوستی که میگویم از دوستان نادیدهام است و از آن دست افرادی ارتباطمان با یک همکاری اجباری آغاز شد. در ارتباط با چندماه اول این همکاری اگر بخواهم یک کلمه بگویم، فقط یک لغت به اندازه کافی گویاست: فاجعه.
به حدی که هر کداممان چندین بار تا آستانه قطع همکاری پیش رفتیم، اما به هر دلیل؛ این همکاری ادامه پیدا کرد. همکاری که چندوقت تنشش خوابید و آرامتر شد. چندین سال گذشت و آن پروژه به خوبی به پایان رسید ولی آن همکاری حال به نقطهای فراتر از یک کار رسیده بود؛ یک دوستی شکل گرفته بود.
دوستی که قبل از هر چیزی دیگر، در مکالمه با هم خودمان و دیگری را شناختیم و به موجب آن بسیار از هم آموختیم.
چه چیزی که یک کادو را دوست داشتنی میکند؟
دقیقا نمیدانم اما حدس میزنم نقش یک چیز در آن پر رنگ باشد: «شناخت». به همین دلیل بود که از کادو گرفتن چیزی که خودم پیشتر داشتم خوشحال میشود. به همین دلیل لحظهای که عکس بالا را دریافت کردم خوشحال شدم: این دقیقا همان چیزی بود که دوست داشتم از یک دوست دریافت کنم.
(در مقام مقایسه بخواهم بگویم؛ با وجود همه علاقهای که به کتاب دارم، تقریبا همیشه به دیگران میگویم به من کتاب کادو ندهند. زیرا گاها آنچه کادو میگیرم آنقدر از من دور است که ارتباط عمیقی با آن احساس نمیکنم و خوانده نمیشود.)
مدتی بعد بسته به دستم رسید: کتاب بالا، یک کتاب شعر ، یک بسته لوازم تحریر و یک نوشته که مجموع آنها توسط یک کاغذ کادو احاطه شده بود؛ هر یک از اجزا، دقیقا همانی و به همانگونهای که باید میبود. از همینگوی یادگرفتهام اگر شرح واقعه دقیق باشد، بسیار بهتر و کاملتر از شرح مستقیم احساساتمان، آنهارا برای مخاطب ملموس میکند. از این رو همینکار را کردم؛ احتمالا با توجه به آنچه از ابتدا متن گفتم، میتوانید حدس بزنید چه احساس داشتم.
از زمان دریافت بسته بیشتر از چند هفته میگذرد؛ روند معمول دریافت کادو حکم میکرد تشکر در همان زمان دریافت کادو انجام شود، اما دوست داشتم چیزی درخور آنچه دریافت کرده بودم، به سمت مقابل منتقل کنم. میدانم که میداند وبلاگم را چقدر دوست دارم، از این جهت تصمیم گرفتم اینجا برایش (برایت) بنویسم؛ ممنونم.
پینوشت ۱: تعارفات معمول حکم میکند در هنگام تکراری بودن کادو، چیزی در این مورد به خود فرد نگوییم. در ابتدا هم میخواستم نگویم. ولی بعد که بیشتر فکر کردم دیدم که اتفاقا به همین علت، کادو را حتی بیشتر از قبل دوست دارم. به همین سبب گفتم.
پینوشت ۲: زمانیکه کتابی که خودم داشتم را کادو میگیرم؛ نسخه کادو را نگه میدارم و نسخه خود را به دوستی دیگر کادو میدهم.