چقدر.

چقدر.

چقدر چقدر چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.

همین الان که این نوشته را مینویسم، چندین پیش‌نویس انبار کرده‌ام که به «فرصت مناسب» روانه شده بودند تا بهانه‌ای شوند برای برگشتن به اینجا.

با این وجود، امروز آنقد خود اینجا برایم کشش داشت که تصمیم گرفتم بدون بهانه بیایم و بنویسم.

راستی، آنچه در ادامه میخوانید پراکنده‌تر از آن است که بتوان از آن به نتیجه‌ای رسید. از این رو اگر الویت دیگری دارید، به جای این نوشته به آن بپردازید. این مدت بار دیگر متوجه اهمیت الویت‌ها شدم. از همین جهت لازم دیدم در مقدمه،‌ احترام به الویت‌های دیگران را نیز به خودم یادآور شوم.

این مدت؟

به رسم عادت هر بار که می‌آیم کمی از این مدت میگویم و بعد هم کمی به خودم قول میدهم که دفعه بعد زودتر می‌آیم. این دفعه از این کارها نمیکنم. خودم هم میدانم. این مدت الویت‌هایم فرق داشت. البته که قبلا هم داشت. ولی این مدت با آن‌ها صادق‌تر شده بودم. هر روز که به لیست کارها نگاه میکردم از خودم میپرسیدم اگر آخر شب کدام یک را انجام دهم راضی‌تر خواهم بود و اگر کدام یک بماند کمتر ناراحت میشوم؟

این مدت؟ من تقریبا بیشتر از هر زمان دیگری از چند سال گذاشته با دست و ذهن و زمان سازه‌های خودم، احساس هم سویی داشتم.

این مدت؟ راستش برای من توضیح دادن اینکه چرا یک کار انجام نشد سخت‌ است. در برخی زمینه‌ها، سخت‌تر. فکر کنم به همین دلیل هست که وقتی بهانه‌های خوبی برای انجام نشدن کارها دارم، اغلب به همه‌شان میرسم. اغلب نرسیدن‌ها مربوط به زمان‌هاییست که دلیل‌های خودمم به اندازه کافی قانع کننده نبودند.

همچنین اینکه عمده کارهایم را به طور غیر حضوری و شخصی انجام میدهم این فرصت را به من میدهد که دلایلم را پیش خودم نگه دارم. برای مثال این مدت دو عمل جراحی را تجربه کردم. این را اینجا میگویم بر خلاف عمده جاهای دیگری که نگفتم. چون اینجا توضیح و توجیح نرسیدن به کارها نیست (به آن‌ها رسیدم. به همان دلیل). میدانمم مخاطب اینجایم میداند که الان که مینویسم حالم خوب است.

بیشتر دوست داشتم از تجربه بنویسم.

سعی کردم با همین دید هم به آن برخورد کنم،‌ برای مثال سعی کردم کمی بیشتر به تجارب بیماران فکر کنم: برای مثال حتی نمیتوانید حدس بزنید در یک شب ممکن است چند بار بیدار شوید تا داروهایتان را به شما بدهند. یا تجربه سایر پرسنل بیمارستان. در کنار همه چیز‌های دیگری که بود، جالب هم بود.

جراحی‌ها را نزد اساتید خودم انجام دادم. اینم تجربه دیگری بود که در ذهنم ثبت شد. بار دیگر برایم یادآوری شد که استاد بودن مقوله متفاوتی از پزشک و یا حتی باسواد بودن است. در کلامت، در رفتارت و کارت نمود دارد. برای یکی از دوستانم که تعریف میکردم مطلب جالبی گفت: «او (استادم منظورش بود) دارد با این برخورد پزشک تربیت میکند» راست میگفت. ساعت‌ها سخنرانی در طول این چندین و چند سال به اندازه آنچه او در عمل (جراحی نه، فعلیت منظورم است) برای من انجام داد برایم درس نداشت. آنقدر برایم ارزشمند بودند که باید اعتراف کنم یکی از دلایلی که دوست داشتم این پست را بنویسم اشاره به همین موضوع بود. البته که جاهای متعدد دیگری هم نوشتم که در آینده یادم نرود. ولی اینجا دوست‌داشتنی‌ترینِ آن‌ها برایم بود. لازم بود اینجا هم باش.

یادم هست مدت‌ها قبل امیرمحمد در یک پست نوشته بود که تا وقتی کشیک ۲۴ ساعته ندهی، نمیتوانی درک کنی زمان بین کشیک‌ها چقد ارزشمند است. بخشی از تجربه‌ام از این جنس بود. تا وقتی کوچک‌ترین محدودیت جسمی حتی موقت نداشته باشی، نمیتوانی بفهمی چقد به تک تک اعضای بدنت نیاز داری. اینکه ذهنت توانایی ادامه فعالیت داشته باشد ولی بخاطر رعایت‌ حال بدنت بدانی که باید از بین گزینه‌ها چندتایی را انتخاب کنی، مخصوصا برای منی که تاکنون توسط توان بدنیم در انجام کارهای روتینم ناامید نشده بودم، عجیب بود.

اما نوع دیگری از محرومیت را تجربه کردم که از این برای ملموس‌تر بود. امتحانی داشتم، که محتوایش مشابه import کردن حجم زیادی اطلاعات به مغز بود. هیچ علت و معلولی، هیچ توضیحی و هیچ منطقی در عمده فضای آن نبود. میشد آن را عمیق‌تر یاد گرفت؟ قطعا ولی حجم فشردگی مطلب به صورتی بود که یادگیری آن لااقل یک ماه زمان میبرد. چیزی که من نداشتم، بهتر بگویم: الویت فعلیم نبود. این مدت چندین تجربه از فهم عمیق مفاهیم داشتم و چندین بار یادگیری عمیق‌ را تجربه کرده بودم. ترجیح میدادم زمانم را بر روی ان متمرکز کنم.

امتحان را که میخوانم سعی میکردم آن را برای خودم ملموس‌تر کنم، به چیزهای دیگری مرتبطش کنم و قبل از مرحله burn out کمی به خودم استراحت بدهم. امتحان را که دادم، امتحانی که برای کسب نمره در آن مجبور بودم درس‌ها را به روش سختش یادبگیرم (ببخشید import کنم) دیدم چقد تجربه یادگیری واقعی ارزشمند است و چقد دل کندن از آن سخت. شاید بعضی اوقات یکی از کاربردهای دانشگاه همین باشد: که بفهمی به چه شیوه‌ای نمی‌‌خواهی یاد بگیری.

یادم هست روز (بعد) از امتحان از پشت کتاب بلند نمیشدم، مثل کسی که بعد از مدت‌ها از خونه نامانوس دیگری، به اتاق خودش بازگشته باشد. انگار بار دیگر همه چیز برایش دوست داشتنی میشود.

راستی این مدت بخش نداشتم، یکبار آنقد دلم برای بیمارستان تنگ شده بود که ساعت ۵ صبح پیش یکی از دوستانم رفتم تا برایش قهوه ببرم. تجربه جالبی بود. هر چند که تعریف کردن آن آدم را در معرض جمله «آنقدر آنجا خواهی بود که حالت از آنجا بهم بخورد.» قرار میدهد.

این مدت؟

این مدت کمی بهتر از قبل از پزشکی خواندم.لحظاتی پیش آمد که لذت فهم، یادگیری و اندکی توانمندی را تجربه میکردم. اغلب بیشتر از آنچه که با خودم قرار گذاشته بودم طول میکشید، دلم نمیخواست تمام شود. اگر بخواهم کاملا صادق باشم، این احساس و افکار را به این حجم در طول این چند سال تجربه نکرده بودم. شاید تفاوتش همین‌جاست: این بار کمی غرق بودم.

کمی بیشتر از قبل متمم خواندم و کمی متعهدتر تمرین حل کردم، راستش را بخواهید شروع که میکردم دیگر دلم نمیخواست از پشت کیبورد جدا شوم.

و کمی ( کم‌تر از دو مورد قبل) کتاب خواندم. کمی هم بی‌ربط خواندم: از «گنجور و قدرت بی‌نهایت‌ کوچک‌ها» تا خاطرات یک پزشک مبتلا به سرطان. کمی هم در پایان کتاب اشک ریختم. این اعتراف را اینجا نوشتم چون حجم خود افشایی متن برایم بالاست. حجمی که ذره ذره که به من این توانایی را میدهد که به این خودافشایی‌ها ادامه دهم. احتمالا اگر جای دیگر و در context دیگری بود، نمیتوانستم.

کمی روابطم را عمق دادم و کمی با خودم خلوت کردم.

کمی هم به همسایه عجیبمان که شب‌ها حدفاصل ۳:۴۰ تا ۳:۴۵ با موتور به خانه می‌آید فکر کردم (زیرا موتورش روی خیابان پارک میکند و آن را با زنجیر به درخت میبندد، از صدای زنجیر میفهمم به خانه آمده است.) راستی یادم رفت بگویم، این مدت کمی (بیشتر از کمی) شب‌ها بیدارم. این ناهم‌زمانی را دوست دارم. علاوه بر علاقه، بازدهی بالاتری هم دارم.

به بسیار از کارها نیز نرسیدم، تعدادی از آن‌ها را واقعا دوست داشتم. با این حال، کمی بیشتر از قبل به این رسیدم که زندگی میدان الویت‌هاست. همین باعث شد کمی راحت‌تر از برخی چیز‌ها عبور کنم و کمی عمیق‌تر به بقیه چیزها بپردازم.

پی‌نوشت: تصویر پست،عکس موتور همسایه است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *