سلام؛ خوشبختم.
- نوشتارها
- ۱۴۰۲/۰۷/۱۶
- ۱۶ مهر ۱۴۰۲
هزار و سیصد و نود و هشت – تیر ماه :
-سلام؛ رادین هستم، خوشبختم.
+سلام منم … هستم؛ خوشبختم از آشناییت. اسمت منو یاد رامبرانت میندازه؛ میتونم رامبرانت صدات کنم؟
-حله؛ فقط کی هست این دوستمون؟
+نقاشه.
این مکالمه حوالی عصر اتفاق افتاد؛ یادمه شب رفتم خونه، اسم رو سرچ کردم؛ به یه تعریف ویکی پدیایی رسیدم:
«رامبرانت هارمنزون فان ( زاده ۱۵ ژانویه ۱۶۰۶ یا ۱۶۰۷ – درگذشته ۴ اکتبر ۱۶۶۹) نقاش هلندی و از چهرههای دوران طلایی هنر بود»
چند عکس دیدم که به نظرم شبیه تمام هنرمندان دیگر قدیمی بود، چند نقاشی که با دیگر نقاشیهای دیگر نقاشها (مثلا داوینچی، ونگوگ یا همه آنهایی که اسمهایشان در گوشه و کنار به طور اتفاقی میشنویم) فرق نداشت؛ و چند اسم که یا جدید بودند و یا جز همان اسم و تعریف چندخطی چیز خیلی بیشتری درموردشان نمیدانستم؛ مثلا یکی از این اطلاعات اینکه رامبرانت متعلق به دوره «باروک» بوده است.
برای من چند سال قبل (که حتی محدود اطلاعاتی که امروز دارم را نداشت) تمام اینها شبیه هم بنظر میرسید؛ احتمالا خاصیت «نشناختن» یا «کم شناختن» همین است: «همهشان برایمان، مثل هم بنظر میرسند.» یا اگر در جهل مرکب باشیم؛ پا را از این هم فراتر میگذاریم؛ به سادگی میگوییم: «همهشان مثل هم هستند.»
همه ما آن را تجربه میکنیم؛ برخی بیشتر، برخی کمتر. در موضوعاتی بیشتر و در برخی دیگر کمتر.
در موارد بسیاری میتوان برایش مثال زد؛
یکی از نزدیکترینها: موسیقی.
احتمالا بارها از افراد ناآشنا به موسیقی کلاسیک شنیدهاید که همه موسیقیهای این سبک شبیه همند؛ از موتزارت و باخ و بتهوون همه اصطلاحا «بیکلام» هستند. در بقیه سبکها هم همین است: «همه متالها مثل همند. فقط جیغ میزنند.» یا نظر مشترک اغلب پدر و مادرها در مورد رپ : «اینها همه آهنگاشون مثل همه. فقط فحش میدن»
البته که محدود به هنر نیست؛ ما برای انسانها هم از این دست، دستهبندیها و یکسانسازیها فراوان داریم؛ اغلب افراد قبیلههای ناآشنا برای ما شبیههمند؛ «با» یا «بدون» دلیل قانع کننده، شبیه هم هایی که گاها به دلیل آشنایی کمتر، ترجیح میدهیم که برای دستهبندی راحتتر آنها استریوتایپهای در دسترس و مرسوم در جامعه را برای کل آن جامعه میپذیریم: همه شبیه هم و این شکلی هستند؛ «همه افراد یک جنسیت»، «همه اهالی یک کشور»، «همه دانشجویان یک رشته» و..
کم کم برخی موضوعات برایمان شناخته شدهتر میشوند؛ و با این شناختهتر شدن؛ ذره ذره تمایز برایمان ایجاد میشود؛ مثال معروف شاید همان داستان قدیمی که اسکیموها بیش از بیست اسم متفاوت برای برف دارند. با این ایجاد شناخت است که تصویر اولیه ما جزئیات بیشتر و همزمان جایگاه اطلاعات قبلی در تصویر بزرگتر برای ما نمایان میشود شکل میگیرد؛ به نظرم، ما این گونه آدرس چیزها را در جهان پیدا میکنیم و احتمالا، آدرس خودمان را در جهان پیدا میکنیم.
احتمالا تا به همینجا این مقدمه با بخشی از مدل فکری من آشنا شدید؛ بخشی که دوست دارد ببیند، ارتباط بیابد و درمورد اینها، کمی طولانیتر از معمول با دوستان و اطرافیانش بگوید یا بنویسد؛ گوشهای از دلیل ایجاد این وبلاگ، شاید برای همین باشد. همچنین، بنظرم آنچه مینویسیم بخشی از آدرس ما در جهان است؛ که دیگران مارا پیدا کنند؛ که خودمان هم خودمان را پیدا کنیم.
از آن تیر تا این اسفند:
من فکر میکنم؛ گذشته قابل تغییر است. آنچه «الان» فکر میکنیم بر قضاوتمان از گذشته تاثیرگذار است، مخصوصا اگر تلاش کنیم از قضاوتهای یک کلمهای عبور کنیم. تقریبا در همان روزهایی که بیش از همیشه به این یکی دو جمله فکر میکردم؛ این اپیزود را از حسام شنیدم؛ آشنایی من به پادکست، از اتفاقات خوب ایام کرونا بود (خود سالهای کرونا هم از آن زمانهاییست که بنا به آنچه در این «لحظه» یا لحظه متفاوتی فکر میکنم؛ به قضاوت متفاوتی از نحوه گذراندن آن میرسم؛ با این حال، یکسری قسمتها همیشه در قسمت «خوب؟» آن است؛ من جمله همین فرصت آشنایی که بالاتر گفتم. پادکست از رسانههای مورد علاقه من است؛ قبلا بیشتر، الان مقداری کمتر میشنوم ولی افرادی هستند که همیشه میشنوم؛ یا خود پادکست را یا انقدر قبلا شنیدم که سایه صدا و مدل ذهنیشان در میانه تاملات و تصمیمات دیگرم قابل یافتن است (البته که گاها انقدر پررنگ شده که دیگر قابل تفکیک از آنچه از قبل بوده نیست.) جناب حسام ایپکچی یکی از این افراد است؛ از او بسیار یادگرفتم. همچنین از افراد دیگری در این همین فضا و فضاهای دیگر، دوست دارم درباره چیزهایی که یاد میگیرم و افرادی که از آنها یاد میگیرم بگویم؛ گوشهای از دلیل ایجاد این وبلاگ، شاید برای همین باشد.
از آن تیر تا این اسفند اتفاقات زیاد دیگری هم افتاد؛ شاید در آینده از بعضیهایشان بگویم شاید هم نه؛ اما آنچه از این مدت، در کولهبارِ منِ از این جا به بعد مانده، در بین خطوط پیداست؛ بنظرم اقتضا تجربه زیسته همین باشد.
هزار و چهارصد و یک – اسفندماه:
همان طور که در قسمت قبل گفتم؛ بنظر من گذشته من تا حدی متکی بر نظام فکری «حال» من است؛ اما چه چیزی در گذشته پتانسیل تاثیرپذیری از این نظام فکری را داراست؟ بنظر شخصی من تجربهها، چالشها و افکارما در آن زمان؛مخصوصا عمیقترینهای آنها. اسفندی که گذشت از جهت همه این موارد بسیار غنی بود؛ دوست ندارم آن روزها را در حد لیبل «خوب» یا «بد» تقلیل بدم؛ اعتقاد دارم اصل داستانها در جزئیات است؛ و اینجا فرصتی برای روایت برخی از این جزئیات شاید.
چندروزی بعد از آزمون علومپایه بود؛ نقطه پایان چندترم علومپایه که تقریبا تمام آن، به جز تعدادی کلاس عملی و چند امتحان یا مجازی گذشت یا به دور از دانشگاه، دوری فیزیکی و ذهنی. در میانه همان زمان شلوغ بود که یکشب کلافه به کتابفروشی رفتم؛ همینجا اگر بخواهم پرانتز باز کنم، باید بگویم گاهی کتاب میخوانم اما نه آنقدر؛ دقیقتر بخواهم بگویم؛ چیزهایی که تا الان خواندهام قابل مقایسه با آنهایی که دوست دارم بخوانم نیستند؛ اما جدای از هر دو آنها، کتاب دیدن، کتاب خریدن و کتابفروشیها را دوست دارم؛ از این جهت، اولین مکانهایی بودند که بعد از اولین آمدنها به شیراز رفتم؛ و بعد از آن هم همینطور، مخصوصا زمانهایی که احساس میکردم از همه دورم، گاهی هم از خودم.
کتابهایی که از قبل میخواستم بگیرم را برداشتم و بعد رفتم سراغ بقیه قفسهها، در اواسط مسیر بودم که چشمم به این کتاب خورد؛ البته، دقیق نمیدانم اول تصویر جلد توجهم را جلب کرد و یا عنوان. کتاب را از ققسه برداشتم و ورق زدم، البته عکس هم گرفتم. چرا اینکار را کردم؟ دقیق و مشخص نمیدانم ولی به آن فکر کردم و گزینههایی به ذهنم رسید؛ محتملترین آنها به نظرم این است که آن لحظه و آن کتاب، پیوند چند نقطه در ذهن من بود، و آن عکس یک PIN (📍) (چون در توصیف این عکس، دقیقا این اموجی در ذهنم شکل میگیرد، مشابه کاربردش در فیلمهای جنایی؛ جایی که عکس قربانی را با یکی از 📍ها به تابلو میجسبانند و بعد با نخ بقیه را به آن متصل میکنند.)، یک نقطه اتصال عینی برای تجربههای ذهنی. نقطه اتصالی که حال یک نخ جدید هم به آن متصل شد؛ شروع این وبلاگ.
«کلاس تشریح دکتر تولپ» تابلوییست اثر رامبرانت و این هم کتابی احتمالا مرتبط. اینها بخشی از چیزهاییست که در لحظه دیدن کتاب به آن فکر میکردم.
کتاب را گرفتم و شروع به جست و جو در مورد تابلو و کتاب کردم؛ شاید اولین قسمت جالب این تابلو این است که رامبرانت آن را بر مبنای یک رویداد واقعی به تصویر کشیده. داستان رویداد مربوط به زمانیست که در اروپا تشریح جسد، همچنان قبح داشت؛ از این جهت از اجساد مجرمان استفاده میشد. نحوه انجام هم جالب بود، در تالار شهر، پزشک مشهور شهر شروع به تشریح میکرد. در تالار هم افراد متعدد و متنوعی حضور داشتند؛ از دانشجویان طب، بزرگان شهر و حتی فیلسوفان؛ به همین جهت، درمورد تابلو رامبرانت هم میگویند یکی از افراد حاضر در مراسم «دکارت» است. به اینجا که رسیدم یاد نخ متصل دیگری افتادم و این قسمت از نوشته، بهانهای برای نوشتن از آن؛ اینکه علاقهام به فلسفه تقریبا از نوشتههای دکارت شروع شد، علاقهای که همچنان پابرجاست هر چند که مثل مسیر من، در جریان است و موضوعیت و افرادی که از آنها میخوانم به تبع دغدغه و علاقهام تغییر میکند؛ احتمالا در این مورد هم بعدا اینجا بیشتر بنویسم.
قسمت بالا قسمتی از دست جسد است که دکتر تولپ مشغول تشریح آن است؛ درس آناتومی عملی اندام فوقانی و تحتانی، اولین درسی کلاسیست که من در دانشگاه با آن مواجه شدم همچنین که این درس به خصوص با نخهای دیگری به قسمتهای مهمی از اتفاقات زندگی من پیوند خورد و همزمانی داشت، آن زمان که کتاب را دیدم، کمتر از چند ماه از امتحان این درس فاصله داشت؛ مطالب در ذهنم تازه بود.
حدس میزنم این تابلو را قبل از این مواجهه در کتاب فروشی از این دیده بودم ؛ اما این قسمت را مطمئن بودم که هرگز ندیدهام؛ حتی توان دیدن نداشتم؛ چون نمیدانستم جزئیاتی اینجاست که قابل دیدن است. آن زمان، به این فکر کردم که دیدن مهارت است، جور دیگر دیدن هم. و ما چیزی را میبینیم که از قبل برای آن چشم و ذهن تمرین کرده و تعلیم دیده داشته باشیم. به این کلیشه تکراری نشدنی فکر کردم :«که ما اغلب نگاه میکنیم، نه این که ببینیم.» به تجربههای شخصی و علمی فکر کردم که نگاه کردم ولی ندیدم؛ به اینکه چطور بهتر و دقیقتر ببینم، و بنظرم آمد گفتن و نوشتن یکی از این راه هاست و همچنین بهونهای برای بیشتر شدنشان ،در دفتر مینویسم؛ ولی دوست داشتم ظرف دیگری هم برایشان داشته باشم؛ و گوشهای از دلیل ایجاد این وبلاگ، شاید برای همین باشد.
از جزئیات گفتم؛ بنظرم پایان مناسب این بند، در ستایش جزئیات باشد و جملهای که مدتها پیش به آن برخوردم ولی بارها بهش برگشتم، فکر کردم و سعی کردم نمودهایش را ببینم؛ جملهای که جایگاه خاصی در مدل ذهنی من دارد:
“.Details make perfection, and perfection is not a detail”
Leonardo Da Vinci-
و اما داستان نقاشی؛ داستان افراد حاضر در آن است. مقداری بر اساس واقعیت و بخش عمدهای از آنچه بر پرده خیال نویسنده واقعیت و عینیت یافته است. تا حالا برایتان پیش آمده که با خود فکر کنید که داستان افراد حاضر در عکس چیست؟ یا دیوارنگاره روی دیوار غار، یا رهگذری که امروز از کنار شما از جلوی در دانشگاه گذشت و شانهتان به شانهاش خورد، یا تجربه زندگی فردی که امروز جاروبرقی شما را برایتان تعمیر کرد، یا بیماری که در پس علائم بیماری و شماره پرونده نیز از تصمیمات پزشک متاثر است؛ من به اینها فکر میکنم و نقاطی از خودم و غیر خودم را در بین همین افکار پیدا کردم، این نقاط برایم جالبند؛ احتمالا یکی از دلایل اینکه این کتاب برایم جالب بود هم، همین باشد.
این کتاب و ماجراهایش؛ تکههایی بودند که به پازلی که از قبل داشتم اضافه شدند؛ به گمانم من این گونه تجربه میکنم و یاد میگیرم، جلوتر که رفتم فهمیدم این «این گونه» اسم دارد؛ اسمش یادگیری کریستالیست؛ این اسم را هم از متمم یادگرفتم، اعتقاد دارم ما اغلب وقتی برای یک چیز اسم داریم، بهتر میتوانیم آن را بفهمیم و از آن استفاده کنیم. از متمم این اسم را یادگرفتم و خیلی چیزهای دیگر؛ دوست داشتم اسم این معلمم هم در این صفحه اول باشد.
از اسفند تا به امروز:
تصمیم قطعی به شروع وبلاگ نویسی مربوط به این زمان است؛ قبلترها (خیلی قبلترها، حدود سالهای ۹۲-۹۳) وبلاگ داشتم، در مورد علایقم مینوشتم؛ بخصوص از ریاضی. از سرنوشت آن وبلاگ خبری در دسترس نیست؛ بعضی از آن علایقم هم سرنوشت مشابه داشتند؛ البته که از بین آنها، کیهانشناسی را همچنان گهگاه دنبال میکنم؛ همچنان از آن چیزهایی که شنیدن، خواندن و فهمیدنش، لذت فهم برایم دارد؛ از آنهایی که بعد از چند خط، کتاب را میبندی، با چشمان درشت شده و دوپامین پمپ شده در رگها به سقف نگاه میکنی (گاها نمیتوانی حتی روی صندلی بنشینی) و بعد به سراغ ادامه میروی؛ حالا که فکر میکنم، همچنان نوشتن درموردش را دوست دارم.
در این مدت چندساله اما نوشتن و تولیدمحتوا ادامه داشت؛ مقداری شخصی و مقداری کاری، بیشتر هم در بستر تلگرام؛ از همان حوالی اسفند بود که دوباره دغدغه نوشتن و وبلاگ نویسی برایم پیش آمد البته راستش را بگویم؛ مسیر برعکس بود، به این شکل که مدتها بود که گاها به چیزهایی برمیخوردم که دوست داشتم در مورد آنها صحبت کنم و نوشتههایی که به دنبال قالب مناسب برای نگهداری و اشتراکگذاریشان؛ اسفند بود که وبلاگ امیرمحمد را دیدم، مواجههای که کوچکترین تاثیرش این بود که اینجا و امروز دارم مینویسم. از امیرمحمد «» یادگرفتم و «» ممنونم؛ میخواستم در آن کروشه قید بسیار بگذارم ولی گویای منظور من نیست، به همین شکل بهتر است.
مدتی به جستوجو و اقدامات اولیه گذشت؛ نحوه ساخت وبسایت، طراحی و.. و در نهایت دوستی که زحمت اجرا را کشید.
بعد از آن نوبت به پست اول رسید؛ شروع مکالمه، سختترین قسمت. تا اینکه چندماه قبل، پیامی از یک دوست داشتم، نقاشی رامبرانت پروفایلش بود؛ شروع به صحبت در مورد نقاشی کردیم، مقداری هم برای خودم نوشتم، در مورد چیزهایی متصل به این نقاشی برای من. در نتیجه این دو مکالمه، بنظرم رسید این موضوع خوبی باشد؛ برای شروع و برای از «من» گفتن.
هزار و چهارصد و دو – مهرماه – شانزدهم:
نگارش این نوشته به پایان رسید؛ مقدمه بود ولی طولانی.
این نوشته و آنچه از این بعد مینویسم را گفتم که مقداری این چندکلمه پایانی را سادهتر و ملموستر کند؛
گفتم که این اسم و مسیرش را برای شما کمی آشناتر کند و برای خودم؛
رادین هستم؛ از آشناییتون خوشبختم.
29 نظر
همیشه اولین نوشته، اولین جمله، انتخاب عنوان و … خیلی کار سختیه. خوشحالم که شروع کردی نوشتن رو رادین.
ممنونم امیرمحمد؛ برداشت خودمم همینه، از همین جهت، امیدوارم ادامهدار باشه این فضا.
تو هر زمینهای میدرخشید✨️
ممنونم ازت هما؛ تشکر که وقت گذاشتی و خوندی.
بهبه. زیبا بود.
ممنونم.
خوندیم و لذت بردیم آقای فرخی!
ممنونم که وقت گذاشتی و خوندی.
خوشحالم که نوشتن در اینجا رو شروع کردی رادین جان. مشتاق خوندن جستارها و یادداشت های تو در اینجا هستم.
ممنونم محسن جان؛ خوشحالم که وفت گذاشتی و نوشتمو خوندی.
امیدوارم این نوشتهها ادامهدار باشه. (;
ممنونم؛ من هم همین طور:]
باحال بود…مخصوصا قسمتی که درمورد آدرس ما در جهان نوشته بودی
شاید من باید آدرسم رو جایی بذارم تا تنهاییام تموم بشن
ممنونم فاطمه ؛ بعد از خوندن کامنتت داشتم به این فکر میکردم که ویژگی آدرس این هست که مشخص و متمایز باشه. از چالشهای پیدا کردن آدرس خودمون هم همینه که از یک جایی به بعد، از چیزهایی که مشترک با بقیه داریم عبور کنیم و مرز رو اونقد تنگ کنیم که فقط «من» در اون بگنجم. با این منطق، احتمالا پیدا کردن این آدرس، در ابتدا شاید بنظر برسه که داره ما رو تنهاتر میکنه (چون بیشتر از اینکه «من» چی و کی هستم؛ باید به این سوال جواب بدیم که «من» چه کسانی نیستم.) اما اعتقاد دارم که اغلب تنهایی نا، فاصله از خودمون و فردیتمونه و نه دیگران، و از این دیدگاه، همونجور که گفتی و به شخصه سعی میکنم در مسیرش باشم؛ احتمالا قسمت منفی احساس تنهایی برامون کاهش پیدا کنه.
هم شروع و هم پایان بسیار جذابی داشت. منتظر نوشته های بیشتر هستیم آقای فرخی🤍
ممنون از نظرت و وقتی که گذاشتی دنیز.
زیبا نوشتید 🙂 میتونم پیش بینی کنم که من به شخصه قراره یکی از طرفدار های نوشته ها و وبلاگتون بشم.
ممنونم و باعث خوشحالیه حرفت.
زیبا، قابل تامل و با جزئیات زیادی نوشتی:) منتظر پستهای بعدی هستم
ممنون از نظرت مهسا.
خیلی زیبا بود:)) از اون دست متن هایی بود که دوست داشتی هم آروم بخونی تا هیچ کلمه ای رو جا نزاری و همزمان زودتر بخونی که ببینی آخرش چی میشه:))
مرسی از نظرت سما؛ لطف داری.
منم قبلا وبلاگ داشتم ولی از زمانی که تصمیم گرفتم واسه کنکورم تلاش کنم طی یک حرکت هیجانی و بدون فکر وبلاگ و تمام پست هاشو پاک کردم.نمی دونم دقیقا چندبار بخاطر این کار تا مرز گریه پیش رفتم و نهایتا با گفتن اینکه عیب نداره ارزششو خواهد داشت* خودمو آروم کردم.
دقیقا یادم میاد وقتی آدرس سایت آقای قربانی رو گذاشتین منم با خودم فکرکردم یعنی دوباره باید بنویسی؟
و درمورد متنی که نوشتین؛ اصلا هرجا اسمی از آقای فرخی بود باید بدون توجه به موضوع اون متن رو خوند و یا گوش داد🤝(اینو تجربهی چندساله به من اثبات کرده)
و این نوشته هم از قاعدهی کلی من مستثنا نبود.
امیدوارم نوشتن هاتون ادامه داشته باشه.
سلاام
امیدوارم حال شما خوب باشه،
باید زودتر از اینها کامنت رو وارد میکردم ولی تا امروز فرصت نشده بود. بالاخره امروز بعد از “پزشکی که نمیدانم کیست” در حال نوشتن براتون هستم، خیلی خسته نباشین و به امید آن آینده* :))
*اما، در آینده بیشتر از آن خواهم نوشت.
از پزشکی
و از پزشکی که نیستم-میشوم-خواهم بود.
ممنونم که خوندی و ممنونم که نوشتی برام.
سلاام مجدد
خوبی؟ پیام تلگرام رو گرفتی؟ :”)) نگران شدم که ://
عالی بود :] منتظر فعالیت بیشتریم🤝🏻
ممنون از وقتی که گذاشتی و خوندی؛]
منتظرم دوباره بنویسی رادین 🙂